نمیدونم

خیلی وقت بود که دیگه اون چنان رویا پردازی نمی‌کردم. غمگین ترین میشدم وقتی شیرین ترین رویاها رو می‌ساختم و بعد با واقعیت مواجه میشدم. اما الان پناه دیگه ای ندارم جز اینکه به سقف نگاه کنم و فکر کنم همه اینا یه خوابن.

توی این دنیا، امید سخت ترین چیز برای نگه داشتنه. خصوصا وقتی تو خاورمیانه ای، هرروز جوکی تازه هستی برای این دنیا که به آرزوها و بلندی پروازی هات -که بلندیشون به سقف بعضی های دیگه هم شاید نرسه-، بخنده. ولی ناامیدی یجور مرگه. اگه واقعا کاری از دستمون بر نمیاد، حداقل ناامید و تسلیم نشیم.

امیدوارم همه اینا زودتر تموم بشه.

میدونم که خیلی شنیدینش. پس فقط میگم مراقب قلب هاتونم باشید. قلب خودتون و کسایی که دوسشون دارید.

  • نظرات [ ۸ ]
    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۳۱ خرداد ۰۴

    The lawn is dead

    دوست عزیزم

         بارها برات نوشتم که بارها نوشتم و پاک کردم، رها کردم، نصفه، تمام، کامل، ناقص؛ فقط نتونستم ادامه بدم.

      شاید بخوای بدونی وقتی برات نامه نمی‌نوشتم چیکار میکردم اما من فقط حس میکنم مدتهاست توی صحنه ای که چارلی توی بیمارستانه و میگه just tell me how to stop گیر افتادم و میترسم هیچوقت برام پیش نیاد که حس کنم یه داستان غم انگیز نیستم. یا اینکه اون لحظه خیلی کوتاه باشه.

       همیشه حس کردم کوچیک و بی اهمیتم، کاملا فانی و از درون مرده. و تموم تونل هایی که ازشون رد شدم هیچکدوم باعث نشدن حس کنم بی نهایتم.

      امیدوارم تو خوب باشی. اگه نیستی بهتر بشی و اگه قلبت صدمه دیده، درمان بشه.

    دوستدار همیشگیت

    بلا

     

    پی‌نوشت:

    Got my eyes and my anger issues from you but never really got the way you don't care.

    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۶ شهریور ۰۳

    ۱۲ لبخند ۱۴۰۲

    قبل از اینکه لبخندامو بنویسم می‌خوام از امسال حرف بزنم. امسال سال تصمیم بود برای من. درسته آدم همیشه در حال تصمیم گیریه ولی امسال تصمیمایی گرفتم که واقعا میتونم بابتشون از خودم ممنون باشم. مثلا اینکه تصمیم گرفتم اونو رها کنم. و اینکه تصمیم گرفتم قبل از اینکه همکلاسیم بتونه به اسم دوست ازم سواستفاده ابزاری جدی بکنه بهش نه گفتم(ازم خواهش میکرد و اگه نه میگفتم مثل اشغال و یه آدم ضد حال باهام رفتار میکرد چون انتظار داشت همه جوره در اختیارش باشم و اره افتضاحه.) دیگه تصمیم گرفتم جرأت بیشتری به خرج بدم و با بقیه حرف بزنم. از خود حرف زدن چیز زیادی عایدم نشد ولی باعث شد دوستای خوب پیدا کنم و با اونا و بقیه آدما روزا و خاطره های خوبی داشته باشیم که دیگه حسرت از دست دادنشون رو نخورم. تصمیم گرفتم به عنوان یه 'انسان' همدل تر باشم و تقریبا همینطور شد.

    و جدا از همه اینا خودمو خیلی بهتر قبل شناختم و بیشتر به خودم اعتماد کردم. روزای بد، حسای بد و کارای احمقانه زیاد داشتم ولی خوشحالم که عمده چیزی که یادمه کارایی که خوشحالم کردمه.

    و لبخندا.

    ۱. وی، قطعا، تا ابد، جدی. :)

    ۲. کتابایی که خریدم و بهم هدیه دادن. کلا خود کتابفروشی>>

    ۳. ***** ** *** *** ***** **** * **** ***** ** * ********. **, ****‌*****.=) 

    ۴. دوستایی که امسال پیدا کردم.

    ۵. وقتی که از جشن مدرسه جیم زدیم و روزایی که قبل زنگ ورزش چیپس و هزارتا زهرمار از مغازه بیرون مدرسه می‌گرفتیم.

    ۶. مامان و بابام و اینکه حواسشون بهم هست

    ۷. هر موقع چیپس سوپر، کولا، پتو، شلوارک و جوراب و یه سریال یا کتاب خوب داشتم.

    ۸. وقتی موهام از مشکی که قرار بود نهایتاً مشکی بمونه یا با معجزه آبی بشه، قهوه ای شد. (کلا اینکه یه تیکه موهام این رنگیه:))

    ۹. روز تولدم

    ۱۰. هر قسمت از سریال heart stopper، فرندز و هایمیم.

    ۱۱. و بارون

    ۱۲. ولم کنید اصلا اه.TT

    🌸

    پی‌نوشت: نوشتن سخت شده. کلا امسال کم نوشتم کم خوندم و زیاد ناامید شدم. حس خاصی برای سال جدید ندارم ولی هدف چرا و این خوبه.

    پی‌نوشت: عیدتون مبارک و بهارتون.♡

  • نظرات [ ۶ ]
    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    دیلی تلگرام

    میو

    (https://t.me/dan_ryo)

    حضور گرم و پرنورتان باعث خرسندی ما میشود:دی

    همینجا از همین الان میگم، قول میدم کمتر حرف بزنم بیشتر آهنگ بفرستم-

  • نظرات [ ۷ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    little tradition

    سه سال معادل هزار و نود و پنج روز،

    تولدت مبارک آبی کوچولو.

    خوشحالم وبلاگ زدم و با کلی آدم جالب، شماها(همتون) آشنا شدم.

    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان