۷۹ مطلب توسط «Bella ִ𖧧» ثبت شده است

۱۲ لبخند ۱۴۰۲

قبل از اینکه لبخندامو بنویسم می‌خوام از امسال حرف بزنم. امسال سال تصمیم بود برای من. درسته آدم همیشه در حال تصمیم گیریه ولی امسال تصمیمایی گرفتم که واقعا میتونم بابتشون از خودم ممنون باشم. مثلا اینکه تصمیم گرفتم اونو رها کنم. و اینکه تصمیم گرفتم قبل از اینکه همکلاسیم بتونه به اسم دوست ازم سواستفاده ابزاری جدی بکنه بهش نه گفتم(ازم خواهش میکرد و اگه نه میگفتم مثل اشغال و یه آدم ضد حال باهام رفتار میکرد چون انتظار داشت همه جوره در اختیارش باشم و اره افتضاحه.) دیگه تصمیم گرفتم جرأت بیشتری به خرج بدم و با بقیه حرف بزنم. از خود حرف زدن چیز زیادی عایدم نشد ولی باعث شد دوستای خوب پیدا کنم و با اونا و بقیه آدما روزا و خاطره های خوبی داشته باشیم که دیگه حسرت از دست دادنشون رو نخورم. تصمیم گرفتم به عنوان یه 'انسان' همدل تر باشم و تقریبا همینطور شد.

و جدا از همه اینا خودمو خیلی بهتر قبل شناختم و بیشتر به خودم اعتماد کردم. روزای بد، حسای بد و کارای احمقانه زیاد داشتم ولی خوشحالم که عمده چیزی که یادمه کارایی که خوشحالم کردمه.

و لبخندا.

۱. وی، قطعا، تا ابد، جدی. :)

۲. کتابایی که خریدم و بهم هدیه دادن. کلا خود کتابفروشی>>

۳. ***** ** *** *** ***** **** * **** ***** ** * ********. **, ****‌*****.=) 

۴. دوستایی که امسال پیدا کردم.

۵. وقتی که از جشن مدرسه جیم زدیم و روزایی که قبل زنگ ورزش چیپس و هزارتا زهرمار از مغازه بیرون مدرسه می‌گرفتیم.

۶. مامان و بابام و اینکه حواسشون بهم هست

۷. هر موقع چیپس سوپر، کولا، پتو، شلوارک و جوراب و یه سریال یا کتاب خوب داشتم.

۸. وقتی موهام از مشکی که قرار بود نهایتاً مشکی بمونه یا با معجزه آبی بشه، قهوه ای شد. (کلا اینکه یه تیکه موهام این رنگیه:))

۹. روز تولدم

۱۰. هر قسمت از سریال heart stopper، فرندز و هایمیم.

۱۱. و بارون

۱۲. ولم کنید اصلا اه.TT

🌸

پی‌نوشت: نوشتن سخت شده. کلا امسال کم نوشتم کم خوندم و زیاد ناامید شدم. حس خاصی برای سال جدید ندارم ولی هدف چرا و این خوبه.

پی‌نوشت: عیدتون مبارک و بهارتون.♡

  • نظرات [ ۶ ]
    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    دیلی تلگرام

    میو

    (https://t.me/dan_ryo)

    حضور گرم و پرنورتان باعث خرسندی ما میشود:دی

    همینجا از همین الان میگم، قول میدم کمتر حرف بزنم بیشتر آهنگ بفرستم-

  • نظرات [ ۷ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    little tradition

    سه سال معادل هزار و نود و پنج روز،

    تولدت مبارک آبی کوچولو.

    خوشحالم وبلاگ زدم و با کلی آدم جالب، شماها(همتون) آشنا شدم.

    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲

    این همه سوال پرسیدم ایندفعه جواب دارم

    ساده‌ست. وقتی دیگه برات آغوشی نمونده، عادت می‌کنی. به اینکه روی پاهای خودت بایستی و زخمای خودتو خوب کنی عادت می‌کنی. دیگه کسی نیست که سعی کنه حالتو خوب کنه و بهت بگه آدم خوبی هستی یا تلاشتو کردی، ولی تو یاد میگیری مواظب خودت باشی و حتی اگه پناهگاهی برات نمونده یه پناهگاه بسازی یا اصلا یاد میگیری کمتر پناه بری و بیشتر بجنگی. فکر کنم اینم یه بخشی از بزرگ شدنه که یاد بگیریم تنهایی هم، زنده بمونیم و زندگی کنیم.

    .

    من خونمو ترک کردم. خونه ای که مکان نبود مختصات خاصی نبود قلب داشت خون توی رگاش جاری بود و جوری زندگی میکرد و حرف میزد که انگار میدرخشه. ولی من از خونه رفتم قبل از اینکه قلعه شنی آرزوهامون با موجای دریا خراب بشه. بالاخره شب میشد و آب دریا بالاتر میومد قلعه شنی مون خیلی زود از بین می‌رفت. تموم دلیل و امیدمون لای شن های ساحل گم میشد. با یه قلب پر از درد و چشمای آبرنگی رفتم حتی تا لحظه آخر منتظر آخرین نشونه بودم که منو متوقف کنه ولی الان بهتر میفهمم که شاید اگه هیچوقت خونه رو ترک نمی‌کردم و تنها نمی‌شدم هیچوقت یاد نمیگرفتم با خودم تنها باشم. اگه ترکش نمی‌کردم هیچوقت نمی‌فهمیدم میشه بدون اون هم زندگی کرد. نیاز داشتم بفهمم، درد بکشم و بدون اون زندگی کنم.

    .

    تبدیل شدم به آدمی که گفتم هیچوقت نمیشم و کارایی میکنم که میدونم درست نیستن. حس میکنم زندگیم متعلق به خودم نیست... وقتی خوشحالم. شاید فقط خوابم؟ کاش بیدار شم... کاش بیدار شم... .

    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۹ بهمن ۰۲

    این جنگ نیست، زندگیه.

    ببخشید که مجبور بجنگی وقتی جنگی در کار نیست. زندگیه میدونی جنگ نیست هیچوقت نبوده. منم همیشه همینو میگم؛ "کاش هیچوقت مجبور نبودیم برای رسیدن به عادی زندگی آدمای دیگه بجنگیم" اونم توی میدونی که برامون انتخاب شده بود، منصفانه نبود. متنفرم از اینکه ازت سر بدبختیات معذرت خواهی کنم، ولی میدونی هیچکس هیچوقت قرار نیست بخاطرش از من و تو و هیچ آدم دیگه ای دیگه معذرت بخواد. اصلا نمیدونم حقشو دارم و لیاقتشو داری یا نه ولی معذرت می‌خوام. چون تو چیز زیادی نمی‌خوای با این حال راه طولانی و عجیبی برای رسیدن بهش در پیش داری و باید بجنگیم حتی وقتی جنگی در کار نیست.

    پی‌نوشت۱: یاد یه چیزی افتادم گفتم حرف دیگه ای ازش نمیزنم ولی خب... وگا میگفت خوشحالی دلیل نمی‌خواد جنگیدن نداره می‌گفت می‌خوام بتونم بی دلیل خوشحال باشم حرفشو قبول دارم ولی الان دارم برای خوشحالیم می‌جنگم، چرا؟ فکر کنم به همون دلیلی که خودش چند وقت بعد بهم گفت اگه چیزی رو نخوام هیچوقت ناامید نمیشم. با اینکه خود این جمله ناامیدی بزرگیه پوچیه ترسناکه. امیدوارم حالش خوب باشه.

    پی‌نوشت۲: خستمه، برای بار nام. با این تفاوت که ته همه دلیلام واسه ادامه دادن یه "آخرش که چی" وجود داره. لعنتی، این بده که یادم نمیاد آخرین بار کی از ته وجودم خوشحال بودم؟

  • نظرات [ ۷ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۲۴ دی ۰۲

    خونه همینجاست و تو ازش متنفری.

    تو میتونی بری و گذشته رو پشت سر بزاری، ولی گذشته هیچوقت رهات نمیکنه. این خونه چیزی رو ازت به جا میذاره که مدیونت کنه.

    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۲۱ دی ۰۲

    ✉️༄ ‧₊˚: مکس.

    سوم نوامبر ۲۰۲۳

    دوست عزیزم

    می‌دونم مدتهاست برات چیزی ننوشتم و الان هم فقط می‌خوام بدونی بخاطر این نبود که فقط روزای فوق العاده ای رو میگذرندم یا دوباره توی خودم گم شده بودم. من هنوزم میخندم و گریه میکنم و سعی دارم خودمو توجیه کنم زندگی همینه، ولی اخیرا تحمل همینقدر هم سخت شده.

  • نظرات [ ۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    نوجوونی، تنهایی، معنای زندگی

    صبح پنجشنبه هست. اولین فکرم اینه که خب بالاخره این هفته هم دیگه تمومه و با شوق رسیدنِ آخر هفته‌ی هرچند خیلی کوتاه، 'پنجشنبه های عمومی' رو تحمل میکنم. زنگ تفریح اول با پورین میریم بوفه‌ی کوچه باریکه که جدید باز شده. یادم نمیاد آخرین بار کی بوفه داشتیم. شاید اون موقع ها که تازه دبستانی بودیم. من نسکافه گرفتم و اونم بیسکوئیت شکلاتی-نارگیلی. از پنجره دوم کلاسمون راه میونبر میزنیم و میپریم داخل کلاس. مثلاً عربی می‌خونیم و به معلم عربی که عکس خودشو رو جزوش زده می‌خندیم.

    🫐

    بابا هواشناسی رو نگاه کرد و گفت فعلا خبری از بارون نیست. تحمل این روزای پاییز بدون بارون سخته. بجاش سعی کردم به این فکر کنم که چقدر هوا قشنگه. ظهر ها توی سرویس شیشه رو میدیم پایین و ترکیب هوای نچندان سرد با آفتاب نچندان گرم و سوزان، حس خوبی بهم میده. و آسمونم نیمه ابریه و باعث میشه تموم صحنه های تکراری از مدرسه به خونه، امروز قشنگ تر از همیشه بنظر برسه.

    🍓

    هیچوقت فکرشو نمی‌کردم ولی دلم برای بعضی روزای کلاس نهم تنگ شده. با اینکه بهترین سالهای عمرم نبود و نیست. یادمه یکی از روزای سرد دی ماه آماده شدم برم مدرسه اما تا رفتم بیرون دیدم داره برف میاد. برای اولین بار توی زندگیم باریدن برف رو دیدم و مدرسه تعطیل شد. بعدش با مامانم رفتیم زیر پتو، کنار بخاری خوابیدیم و آرزو کردیم برف بشینه. که ننشست و خیلی زود قطع شد. یا مثلاً وقتی که رسیدیم به درس شازده کوچولو و معلم ادبیاتمون، معلم محبوبم برامون از معجزه و ارزش محبت کردن حرف زد. دلم برای کلاسای معلم ادبیاتمون تنگ شده. برای تک تک اون عصرا که وقتی حواسمون به بیرون پنجره پرت میشد آقای ب می‌گفت "فلانی، هستی؟ تو حیاط بودی داشتی می‌رفت خونه که گرفتیمت" و همه میخندیدیم و خستگیمون در می‌رفت. اینا همش باعث میشه که بفهمم مهم نیست چقدر غمگین باشی همش یروز خاطره میشه. حتی برای غمی که داشتی. برای لحظه هایی که به چیزی داشتی و الان نداری. و دلت خیلی تنگ میشه برای خیلی چیزایی که فکرشو هم نمیکنی. اصلا به قول استلا، خیلی موقع‌ها اون‌طوری نیست که حتما باید خوش گذشته باشه تا بعدها دل‌تنگش بشی.

    🫐

    اگه کتاب بودی، «شازده کوچولو» می‌شدی

    کسی که مثل خلبان کنجکاوه، مثل روباه خوب می‌دونه همراهی یعنی چی و مثل شازده کوچولو عاشق و پرتلاشه.

    فالکتاب طاقچه من این دراومد. فقط چون خیلی قشنگ بود و خوشحالم کرد، گفتم یجا ثبتش کنم. =)

    پی‌نوشت۱: اگه ینفر رو پیدا کنم که هم به Radiohead گوش بده هم The Smiths میپرستمش. جدی. (اگه هم پیدا نشد خودمو میپرستم. چاره ای نیستㅋㅋㅋ)

    پی‌نوشت۲: تو دبیرستان همه اینجوری ان که از هم بدشون میاد اون وقت من هرروز از یکی خوشم میاد موندم کی بین ما ثبات نداره:| من یکی که نه-

    پی‌نوشت۳: به یه بافت آبی ایندیگو یا سبز زیتونی و جورابای کلفت گوگولی و یه سویشرت خاکستری نیازمندم.

    اون وقت مامانم: هنوز اونقدر سرد نشده که سویشرت بخری

    مامانم یه ماه دیگه: دیگه هوا داره خیلی سرد میشه فعلا همون کاپشن رو بپوش

    بازم یه ماه بعدش: دیگه هوا داره گرم میشه. نمی ارزه. سال بعد.

    و هر سال به همین منوال میگذره. من چهارساله یه سویشرت خاکستری ساده میخوام و بهش نمی‌رسم. نامردیههT_T

    پی‌نوشت۴: با همکلاسی که تو زندگیش تا حالا کتاب غیردرسی جز سفیدبرفی و سیندرلا نخونده چطور کنار بیایم؟ واقعا من جای اون توی زندگیم احساس کمبود میکنم.3/>

  • نظرات [ ۹ ]
    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۲۷ مهر ۰۲

    این کاربر دچار مقدار زیادی گسستگی شده و چرت میگوید.

    بشدت از خودم، آدما و کل دنیا خسته شدم. کاش میتونستم سفر کنم لای کتابای ستاره شناسی و داستانای فانتزی یا همونطور که توی فضای بین ستاره ای در حال فلسفه خوندنم سوار یه فولکسی لامبورگینی دوچرخه ای چیزی بشم و دور کهکشان شیری دور بزنم تا وقتی که یه پورتال با قابلیت سفر در زمان پیدا کنم و برم پیش سقراط و با وجود استعداد نداشتم و عقل نصفه نیمم امیدوارم باشم به شاگردیش قبولم کنه. یا اینکه دست تهیونگ رو بگیرم و بریم فرانسه توی یکی از کافه های کنار برج ایفل کروسان بخوریم و توی کوچه ها با slow dancing فری استایل بریم. آخرشم از شدت وایب نمیدونم چند میلادی بودن و بوی کافی میکس دادن این بشر همونجا جون بدم. ولی امیدوارم قبلش بتونم روی مریخ بشینم و برای فضایی که زیادی ساکت و بزرگه با گیتار اوکوله‌له‌یِ نداشتم، ساز بزنم و آهنگ بخونم تا زمینی های احمق منو با موجود فضایی اشتباه بگیرن و حسابی گیج بشن. اگه هم یروز قرار شد منو برگردونن زمین امیدوارم نهایتاً تا قبل از رسیدن به لایه وردسپهر یه خرگوش فضایی-زامبی طور پیداش بشه و منو بخوره و بالاخره به خواسته وجود نداشتنم توی این دنیا برسم و اون بنده خدا هم از گشنگی تلف نشه و مجبور نشه حالا حالاها به زمین حمله کنه و اسمشو بزارن خرزیلا گوش قشنگه.

    همین.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۱۱ مهر ۰۲

    ✉️༄ ‧₊˚: و همه چیز تغییر می‌کنه

    دوست عزیزم

    یه هفته از شروع دبیرستان میگذره. راجع اینکه چطور جاییه احتمال زیاد جوابم قابل پیشبینیه، چون دبیرستان واقعا جای مزخرفیه. ولی من تنها کسی نیستم که اینو میگه. نمیدونم اجازه شو دارم یا اشتباهه ولی دوستام یا بهتره بگم دوست هامون هم همین نظرو دارن. هنوز مطمئن نیستم منو به عنوان دوستشون پذیرفتن یا نه، ولی کلا این قضیه اذیتم دیگه نمیکنه و مشکلی با تنها بودن هم ندارم. بیشتر دارم سعی میکنم اولویتم رو درس بذارم. برنامه های خیلی زیادی برای آینده دارم و از همین الان باید براش زیاد تلاش کنم.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۶ مهر ۰۲
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان