بشدت از خودم، آدما و کل دنیا خسته شدم. کاش میتونستم سفر کنم لای کتابای ستاره شناسی و داستانای فانتزی یا همونطور که توی فضای بین ستاره ای در حال فلسفه خوندنم سوار یه فولکسی لامبورگینی دوچرخه ای چیزی بشم و دور کهکشان شیری دور بزنم تا وقتی که یه پورتال با قابلیت سفر در زمان پیدا کنم و برم پیش سقراط و با وجود استعداد نداشتم و عقل نصفه نیمم امیدوارم باشم به شاگردیش قبولم کنه. یا اینکه دست تهیونگ رو بگیرم و بریم فرانسه توی یکی از کافه های کنار برج ایفل کروسان بخوریم و توی کوچه ها با slow dancing فری استایل بریم. آخرشم از شدت وایب نمیدونم چند میلادی بودن و بوی کافی میکس دادن این بشر همونجا جون بدم. ولی امیدوارم قبلش بتونم روی مریخ بشینم و برای فضایی که زیادی ساکت و بزرگه با گیتار اوکوله‌له‌یِ نداشتم، ساز بزنم و آهنگ بخونم تا زمینی های احمق منو با موجود فضایی اشتباه بگیرن و حسابی گیج بشن. اگه هم یروز قرار شد منو برگردونن زمین امیدوارم نهایتاً تا قبل از رسیدن به لایه وردسپهر یه خرگوش فضایی-زامبی طور پیداش بشه و منو بخوره و بالاخره به خواسته وجود نداشتنم توی این دنیا برسم و اون بنده خدا هم از گشنگی تلف نشه و مجبور نشه حالا حالاها به زمین حمله کنه و اسمشو بزارن خرزیلا گوش قشنگه.

همین.