سوم نوامبر ۲۰۲۳

دوست عزیزم

می‌دونم مدتهاست برات چیزی ننوشتم و الان هم فقط می‌خوام بدونی بخاطر این نبود که فقط روزای فوق العاده ای رو میگذرندم یا دوباره توی خودم گم شده بودم. من هنوزم میخندم و گریه میکنم و سعی دارم خودمو توجیه کنم زندگی همینه، ولی اخیرا تحمل همینقدر هم سخت شده.

اوضاع خیلی پیچیده و درهمه. نمیدونم چرا ولی هر اتفاقی میوفته دنبال مقصری ام که آخرش همیشه منم. میلی چند روز پیش بهم میگفت حس میکنم ناراحتی. اون موقع فقط نگاهش کردم و تعجب کرده بودم که فهمیده بود. چیز دیگه ای نگفتم و فقط به هات چاکلت توی دستم نگاه کردم انکار کردم و با اینکه میدونستم هات چاکلتم هنوزم داغه، یه قلپ ازش خوردم و تظاهر به سرفه کردم. (شایدم واقعا سرفه کردم. به یاد ندارم.) نمیدونم. فقط میلی خیلی خوش قلبه و دوست ندارم قبل از اینکه فرصت پرسیدن چرایی میلی بودن اسمش رو پیدا نکردم به اوضاع گند بزنم. چون حس میکنم بعد مدتها واقعا دارم یه دوست پیدا میکنم که برعکس ملت خودخواه دهمی، فقط دنبال سود بردن از طرف مقابلش نیست. ولی فکر کنم گند زدم. واقعا گند زدم و باید از اولش هم میدونستم آدم مناسبی نبودم. فقط عجیبه، چون هیچوقت حس نکردم آدم مناسبی ام. هیچوقت فرزند دوست هم صحبت خواهر مناسبی نبودم.

به هر حال پنجشنبه، که دوست ندارم درموردش اتفاقات صبحش توی مدرسه و بی شخصیتی بی و حد و مرز معلم عربی حرف بزنم، چندتا از بچه ها خواستن با هم برن بیرون و هشت نفرمون موافقت کردیم. فکر کردم قراره خوش بگذره. واقعا هم بد نگذشت، ولی تموم راهی که توی خیابون سینما، که واقعا انقدر قشنگه که نیاز به یه اسم خوب داره، پایین می‌رفتیم تا به کافه برسیم، چشمام سیاهی می‌رفت و حس بدی داشتم. حتی درست یادم نمیاد چرا و چطور ولی فکر کنم تمام طول راه اصلا حرف نزدم، چون هستی بهم گفت چرا اینقدر ساکتی و تازه اون موقع متوجه شدم. توی کافه بعد از اینکه عکس گرفتیم و میلی بهم هودی هایی که توی اینستا دیده بود رو نشون داد، شروع کردن به حرف زدن درباره بقیه. خیلی می‌خندیدن. منم می‌خندیدم، ولی از یه مدتی بعد نمیتونستم بخندم. لحنشون خنده دار بود ولی نمیتونستم باور کنم. نمیدونستم میتونستم به حرفاشون درباره دو رویی دوست های خودشون، اعتماد کنم یا نه، ولی اینو میدونستم که دیگه از این به بعد نمیتونم به هیچکس از کلاس دهم و این مدرسه و هر مدرسه یا هر آدم از شهر و کشور دیگه ای رو باور کنم. واقعا نتونستم اون لحظه زیاد متوجه حرف هاشون بشم. زود شیک شکلاتیمو خوردم و فقط منتظر شدم مامان زنگ بزنه. آخرش هم زودتر از بقیه از اونجا رفتم و بعدا تازه یادم اومد چی شنیدم و چی شد. الآنم فقط می‌خوام به این فکر کنم که واقعا به اینجور جاها تعلق ندارم و اونا تمام وجودمو درست بعد از ترک کردن کافه قضاوت نکرده باشن، چون واقعا ترجیح میدم براشون یه موجود بی اهمیت باشم تا زیر حرفا و رفتارهاشون له بشم. فکر کنم میلی رو ناراحت کرده باشم ولی واقعا اون لحظه اصلا متوجه نمیشدم باید چیکار کنم و دور و برم چه اتفاقی میوفته.

امروز هم همینطور بودم. تمام چیزی که از امروز یادمه بغلای خداحافظی خاله و نوازشای دختر خالم وقتی سرمو بهش تکیه داده بودم بود یا بارونی که توی مسیر آزمون میبارید ‌و آفتابی که از پنجره سالن امتحان گرمم میکرد. یا مکس توله سگی که یه گوشه آموزشگاه کز کرده بود و حس کردم از ته قلبم دوسش دارم. زیادی کوچک و بی پناه بود امیدوارم مسئول بی اعصاب آموزشگاه واقعا بیرونش نکرده باشه، چون دلم نمی‌خواد به بقیش فکر کنم. و همینطور امیدوارم زیاد سرمایش نشه، بتونه زنده بمونه و غذا پیدا کنه ولی زیاد درد نکشه. چون بیشتر درد هایی که قراره بکشه، قرار نیست اونو قوی تر کنه. داشتم میگفتم، بقیه روز حتی درس هم نخوندم و به لیست تکالیفم نگاه نکردم فقط کتاب خوندم و از خودم پرسیدم کی میتونم منم این جمله رو بگم. خیلی خوشحالم که دوست ها و خانواده ای دارم. و از خودم پرسیدم چرا آدمی به خوش ذات و زیبایی وجود آنشرلی نیستم و به جایی مثل گرین گیبلز و کاتبرت ها تعلق ندارم. اصلا نمیتونم تصور کنم یروز واقعا احساس تعلق کنم. و برام سواله چرا همه یه غمی رو درونم میبینن که من نمی‌بینم و فقط دلم میخواد این غمم به اوضاع گند نزنه و کسی رو نگران نکنه. می‌دونم اوضاع خوبی ندارم و خوب پیش نمیرم. فکر میکنم کمک می‌خوام ولی نمی‌خوام با کمک گرفتن یه مشکل دیگه به بقیه اضافه کنم، به اندازه کافی به خاطر وضعیت این روزا احساس گناه میکنم.

نمیدونم چرا دارم این همه چرت و پرت رو برای تو می‌نویسم. فقط نمیدونم، فکر کنم دیگه هیچ پناهی برام نمونده. واقعا سخته به این جواب بدم که از اولش تنها بودم یا تنها شدم. شاید باید فقط دست از فکر کردن بردارم و بخوابم. یک هفته هست که هرروز ساعت ۶ بیدار میشم . می‌دونم بهم میگن نق نقو ولی واقعا دلم میخواد یروز به میل خودم از تخت جدا بشم و روزمو شروع کنم. فقط به این فکر میکنم که کی قراره اوضاع از بدتر شدن به بهتر شدن تغییر کنه و واقعا قراره یروز از شر تموم این سیاهی ها راحت بشم یا نه؟ دلم برای برادرم تنگ شده و برام مهم نیست مامان درباره م چی فکر می‌کنه و چه حسی داره. یادم نمیاد آخرین بار کی بغلشون کردم. نمیخوام دیگه فکر کنم. 

کاش بازم بارون بیاد.

دوستدار همیشگیت

بلا

پی‌نوشت: همه از گربه ها عکس میگیرن و از گربه ها حرف میزنن ولی حس میکنم حتی به عنوان یه گربه دوستِ صاحب گربه می‌بایستی بیشتر هوای سگ ها رو داشته باشم. از وقتی که صبحای خیلی زود که بیرون منتطر سرویسم تنها همدم هام سگای سحرخیز محله‌ن خیلیم با معرفت و بی آزارنTT

نمیدونم چی درباره مکس هست ولی حس میکنم عاشقش شدم. بهم نخندین. بعدا یادم اومد چند شب پیش هم دیدمش که داشت توی باد با برگای شناور توی هوا بازی می‌کرد. از اون سگایی هست که زندگیش یه ماجراجوییه مطلقه. فقط امیدوارم اتفاقای بدی براش نیوفته. کاش میتونستم با مکس دوست بشم و با هم بیخیال دنیا بریم سراغ ماجراجویی مون. شاید بعدا اگه تونستیم همه اتفاقات و جاهایی که رفتیم رو برای ینفر تعریف کردیم و زندگیمون تبدیل بشه به یه کتاب فانتزی-ماجراجویانه. فعلا فقط به همین هم راضی ام که زیاد به مکس سخت نگذره و بتونم دوباره ببینمش. 

پی‌نوشت: کاش فقط میتونستم بتونم بگم چه حسی دارم و شاید اون موقع بهتر میتونستم بفهمم چه مرگمه.