۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

زندگی بلا به روایت عکس.

​​​​

(به تقلید از میتسوری~)

پرتوهای آفتاب که ملافه تخت و فرش رو بغل کردن، پنجره های باز، نسیم بهاری که هنوز یکم سرده، کلافگی بی‌پایان، شبایی که از مرکز آلودگی صوتی دور میشم و توی اتاقم کتاب میخونم. اونقدر میخونم تا نتونم فکر کنم، فرار از آلودگی نوری، پیدا کردن صُوَر فلکی و فکر کردن به اینکه واقعا چی می‌خوام.

به طور کلی این زندگی الان منه.

:]

  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۷ اسفند ۰۱

    یازده لبخندِ هزار و چهارصد و یک

    اینم میشه یه مروری از امسال. اما خب به هر حال من میدونم که حافظم ماهی گلیه نصفشو یادم می‌ره بگمXDTT

    ممنونم از دعوتِ کالیستا 3>

    ۱. وقتی وِگا برای اولین بار اون سه کلمه لنتی که سه ماه تموم بخاطرش تو دشواری و شک بودمو گفت...

    ۲. "چون نمیتونم ناراحت ببینمت."

    ۲+۱. اصلا خود وجود وگا.

    ۳. خرداد ماه به یاد موندنی که تک تک روزاشو توی روزانه نویسی نوتم ثبت کردم.

    ۴. وقتی فهمیدم با مامان و بابا برای عیدی قراره بریم کتاب فروشی و کتاب بخرم(ذوقTT)

    ۵. همین روزا که وگا برام لینک یه پلی لیست ۱۶۹ تایی از آهنگایی که برای انواع اجرام آسمانی ساختنو فرستاد :))))

    ۶. دیدن تلاشای اطرافیانم در عین خستگیشون. خانواده‌م وگا و آدمای دیگه.

    ۷. وقتی برای کار هنر ظرف سفالی با طرح سنتی رو با گواش رنگ میکردیم و آخرش ماسک‌های همدیگه رو رنگی کردیم=)

    ۸. وقتی به طرز معجزه آسایی علوممو ۱۹.۷۵ شدم و بعد اون همه تلاش ریاضی رو کامل شدم.

    ۹. اون نقاشی که از وگا کشیدم.(قرار بود یکاری کنم اون لبخند بزنه اما نه تنها موفقیت آمیز بود بلکه خودمم تمام مدت کشیدنش لبخند میزدم:) )

    ۱۰. کلاس ایده آل و به یاد موندنیم. کلاس ادبیات سال نهم.

    ۱۱. و بالاخره، تمام دفعه هایی که امتحان کنسل کردیم/شد، موقع هایی که انیمه/کی‌دراما/فیلم میدیدم، یا تموم وقتایی که هر نوع ماکارونی جات خوردمTT.

    ۱۱+۱. اون روز که آماده شده بودم برم مدرسه و از بالا در خونمون دیدم داره برف میاد =) -یه لحظه فکر کردم توهم زدم- (اولین باری بود که باریدن برف رو میدیدم)

    ۱۱+۲. روز آخر مدرسه که آب بازی کردیم.

    ~

    پی‌نوشت: امسال مطلقاً سال بدی نبود اما یجورایی بیشتر ناراحتی هاشو یادم مونده.*sigh ولی امیدوارم سال بعد سال خیلی بهتری باشه، برای هممون. *لبخندِ ۳+۱۱*

    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان