دوست عزیزم

یه هفته از شروع دبیرستان میگذره. راجع اینکه چطور جاییه احتمال زیاد جوابم قابل پیشبینیه، چون دبیرستان واقعا جای مزخرفیه. ولی من تنها کسی نیستم که اینو میگه. نمیدونم اجازه شو دارم یا اشتباهه ولی دوستام یا بهتره بگم دوست هامون هم همین نظرو دارن. هنوز مطمئن نیستم منو به عنوان دوستشون پذیرفتن یا نه، ولی کلا این قضیه اذیتم دیگه نمیکنه و مشکلی با تنها بودن هم ندارم. بیشتر دارم سعی میکنم اولویتم رو درس بذارم. برنامه های خیلی زیادی برای آینده دارم و از همین الان باید براش زیاد تلاش کنم.

در مقایسه با منِ درون مدرسه -که گیج کننده، ناشناخته و کمی هم دوست نداشتی بنظر میاد، ترجیح میدم درمورد دوم مهر صحبت کنم. راستشو بگم به دلیل نامعلومی بعد از مدرسه و خصوصا شب ها حجم زیادی استرس و یه نوع غم عجیب بهم حمله ور میشه. با اینکه اوضاع اصلا به اون بدی که فکر میکردم نیست. هنوز نمیدونم دلیلش چیه.

بگذریم دوم مهر تعطیل بود من و مامانم رفتیم خونه خالهم ماریا، برای کرایه لباس محلی و عروسی پیش رو. دوست دارم حتما بگم که اون یکی از خاله های دوست داشتنیمه و تا حالا نشده باهاشون خوش نگذره. اونا جزو دسته آدمایی هستن که وقتی میبیننت بغلت میکنن و با بغل ازت خداحافظی میکنن و من خیلی بغل کردنو دوست دارم. با اینکه حاضر نشدم حداقل یدونه لباس محلی امتحان کنم ولی تماشای شور و شوق دختر خالم و مامانم برای لباسا، من رو هم خوشحالم کرد. وقتی میخواستیم برگردیم خونه، ماکارونی و چیپس گرفتیم و خاله یه پاکت سیگار از کیفش بیرون آورد با یه نخش ژست گرفت و خندید. اولش تعجب کردم و چندین بار پرسیدم که نه، جدی!؟ و اونم گفت آره. بعداً به این فکر کردم که چرا آدما سیگار میکشن وقتی می‌دونن کاملا مضره و نمی‌دونم ولی فکر کنم واسه تسکین درد میکشن. به هر حال منم تصمیم گرفتم بالاخره بگم که دلم میخواد یبارم که شده بکشم. خاله هم گفت بیا خودم بهت پیک اول رو هم میدم و خندید. مامانم هم فقط خندید و گفت همین کم مونده بود.

توی راه برگشتن به خونه، به مامان گفتم دلم میخواد چشمامو ببندم و وقتی بازش میکنم ۱۸ سالم شده باشه. مامانم نتونست چیز زیادی بگه، چون معمولا ما درمورد اینجور چیزها حرف نمی زنیم. اولین بار که بهش فکر کردم بعد دیدن فیلم لیتل میس سانشاین بود. اون صحنه که عمو فرانک به دووین میگفت که اگه میتونست دلش میخواست به عقب برگرده ولی به بعد از ۱۸ سالگی. اون درباره یه نویسنده همجنسگرا حرف زد و گفت که تمام عمرش اون یه بازنده تمام عیار بود ولی یروز فهمید روزایی که رنج کشید همونا بهترین روزهای زندگیش بودن، چون اونا باعث شدن تبدیل به آدمی بشه که الان هست. بعدش هم اضافه کرد که "دبیرستان درد درجه یکیه. رنجی بهتر از دبیرستان تو عمرت پیدا نمیکنی" و راست میگفت.

وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردم و به آهنگای مامان گوش میکردم، -چون نوبت اون بود که آهنگ بزارن و چاره ای نداشتم، فکر کردم زندگیم به عنوان یه فیلم، توی این لحظه صحنه کات میخوره و سفر میکنم توی جلد بلای سه سال بعد و همینطور که سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم، به زندگی پیش روم فکر میکنم. شاید از الان خوشحالترم و مطمئنم، تا اون موقع خیلی تغییر کردم و بالغ تر شدم. اینکه نمیتونستم در واقعیت به سه سال بعد برم ناراحتم کرد. پس سعی کردم فقط به این فکر کنم که چقدر خوب میشد اگه میتونستیم خورشید رو تا آخرین لحظه غروب قبل از اینکه از پشت کوه ناپدید بشه تماشا کنیم.

با اینکه اوایل مهره و طبیعتاً نباید زیاد سرم شلوغ باشه اما خیلی کار دارم. سعی میکنم بین تفریح و درس خوندنم منصفانه برنامه ریزی کنم و یکم با نظم بیشتری زندگی کنم. علاوه بر اون بخاطر موقعیت و امکاناتی که بخاطر داشتنشون خیلی خوش شانس و متشکرم(یا دسته کم میدونم شرایطم میتونست خیلی بدتر از این باشه) دلم میخواد ازشون نهایت استفاده رو بکنم. میخوام زنده از دبیرستان خارج بشم و با قدرت پا به جامعه بزرگسال ها بزارم. همینطور، میخوام آزاد زندگی کنم.

دوستدار همیشگیت

بلا

 

پی‌نوشت۱: با آدما حرف میزنم و باهاشون میخندم با همکلاسی های سال قبل با همکلاسی های جدید. دیگه زیاد سخت نمیگیرم. و سعی میکنم برام مهم نباشه اگه کسی از من خوشش نمیاد. فقط یه نفره که بشدت دلم میخواد بشناسمش. ولی متاسفانه یا شایدم خوشبختانه بیش از حد ساکته و واقعا تا حالا صداشو نشنیدم. منو یاد سوزی میندازه ولی می‌دونم نباید اینطوری فکر کنم. با اینکه زنگ تفریحا رو یجورایی باهم میگذرونیم‌ ولی نزدیک بنظر نمیایم. برام آرزوی موفقیت کنید که نه من اونو ناامید کنم نه اون منو. واقعا ازش خوشم میاد:')

پی‌نوشت۲: کتاب مزایای منزوی بودن رو گرفتم و از شر پی دی اف راحت شدم. در حال حاضر چنان احساس خوشبختی میکنم که انگار با وجود این کتاب دیگه هیچ غمی تو زندگیم وجود ندارهu-u *نیم نگاهی به کتاب ریاضی*

پی‌نوشت۳: واقعیتش تنها بخش همیشه جالب زندگی برای من اینه که چیزای خیلی خیلی زیادیه که نمیدونیم و فراتر از تصورمون چیزها توی دنیا وجود داره که میتونیم یاد بگیریم.