۸ مطلب با موضوع «چالش‌ها» ثبت شده است

من در دنیای موازی

آلارم رو خاموش می‌کنم. از حدود سه سال پیش که به اینجا نقل مکان کردم، زندگیم سیر آرامش‌بخشی پیدا کرده. شاید به خاطر شکوفه‌های گیلاسه یا حال و هوای بی‌نظیر توکیو. شایدم به خاطر حضور گرم و غیرمنتظره وگاعه. تقریبا هر روز به جز روزای تعطیل ساعت هفت بیدار میشم. پیرهن سفید دکمه‌دار و کتون کرمی گشادی که لباس کار این ماهم به حساب میاد رو می‌پوشم، لپ‌تاپ و کتم رو برمی‌دارم و می‌زنم بیرون. توکیو شهر شلوغیه برای همین بیشتر وقتا به جای ماشین ترجیح می‌دم با خط اوتوبوس برم سر کار. کلیدو می‌چرخونم، وارد میشم، تابلو رو برمی‌گردونم و پرده ها رو بالا می‌کشم. پشت پیشخون می‌شینم و کتاب قطور تاریخ فلسفه رو می‌زارم جلوم. به جز مقداری از چتری‌هام، موهام رو می‌بندم و شروع می‌کنم. حدود نیم ساعت بعد اولین مشتری وارد می‌شه و بعد از کلی شک و تردید و نگاهای پریشون بالاخره می‌پرسه سومیمازن اینجا مانگا هم میارین؟ به اون طرف اشاره میکنم و میگم  آره. اونجان و... آهه اگه مانگای پرفروش این ماه رو می‌خواید تموم شده. ولی زودی میاریم. پسره سر تکون می‌ده. تشکر ریزی می‌کنه و می‌ره کنار قفسه ها. دوباره می‌شینم روی صندلیم و سعی می‌کنم نخندم. من هر روز آدمای جالبی رو می‌بینم؛ مشتری‌های ثابتم، دانشجوها، آدمای میانسال با سلایق قابل تحسین و دانش آموزا که با لباس فرم میان و یه راست می‌رن سراغ قفسه مانگا و گهگداری کتاب. ظهر به نزدیک ترین مارکت می‌رم. نودل آماده می‌گیرم، گرمش می‌کنم و همینطور که غذا میخورم، بعد مدت ها انیمه جدید شروع می‌کنم. توی ساعات ابتدایی غروب خورشید، برمی‌گردم پشت پیشخون. با تاریک شدن آسمون، مغازه رو می‌بندم و به وگا زنگ می‌زنم. نیم ساعت دیگه کارش تمومه. بهش می‌گم بره همون رامن فروشی محبوبمون‌. چهل دقیقه بعد در حالی که اخم کردم که چرا دیر کردی و از گشنگی مردم:دی بهونه میاره که سرش شلوغ بوده. حین شام بهم میگه بالاخره پولی که لازمش بوده رو درآورده و می‌خواد توی کلاس اخترفیزیک شرکت کنه تا مدرک بگیره. براش خوشحال می‌شم و توی راه برگشت بهش پیشنهاد می‌دم به عنوان شیرینی برامون نوشیدنی بگیره. تمام راه خونه رو آروم قدم می‌زنیم. بهش راجع پسره ی صبح میگم و اینکه چه کمردرد افتضاحی دارم.(مثل همیشه:دی) اونم میگه معلومه چرا، بد میشینی. قبول می‌کنم. همون‌طور که قرار امشبمون بود، سر راه چیپس می‌گیریم و می‌ریم خونه من. کنارهم مانگا می‌خونیم و از زندگی‌مون حرف می‌زنیم. به وگا میگم امشب رو بمونه. روی کاناپه خوابش می‌بره. براش پتو میارم، موهاشو به هم می‌ریزم و آروم می‌گم اویاسومی. می‌رم توی تک اتاق خونه کوچیکم. با دیدن تودو لیست امروز یادم میاد فراموش کردم برم نون فانتزی فروشی که جدیداً باز شده. عقربه‌های ساعت بعد از نیمه شب، سریعتر می‌چرخن و من کم کم برای اولین تعطیلی ماه مِی آماده می‌شم.

پی‌نوشت: بیاید فاکتور بگیریم میخواستم زیادم ایده‌آل نباشه ولی حالا که نوشتم نه میتونم تغییرش بدم و نه میتونم از شدت رویایی بودنش برام گریه نکنم.

پی‌نوشت۱: اینجا منبع چالشه و ممنونم از کالسیتا که دعوتم کرد">

پی‌نوشت۲: امتحانا تموم شدن:دی و کلی حرف مونده. شاید گفتم شایدم یه مدت دیگه بیشتر تو غارم قایم شدم.

پی‌نوشت۳: عکس پست حس خوبی بهم میده ولی با یادآوری فیلمش گریم میگیرهTT

  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    یازده لبخندِ هزار و چهارصد و یک

    اینم میشه یه مروری از امسال. اما خب به هر حال من میدونم که حافظم ماهی گلیه نصفشو یادم می‌ره بگمXDTT

    ممنونم از دعوتِ کالیستا 3>

    ۱. وقتی وِگا برای اولین بار اون سه کلمه لنتی که سه ماه تموم بخاطرش تو دشواری و شک بودمو گفت...

    ۲. "چون نمیتونم ناراحت ببینمت."

    ۲+۱. اصلا خود وجود وگا.

    ۳. خرداد ماه به یاد موندنی که تک تک روزاشو توی روزانه نویسی نوتم ثبت کردم.

    ۴. وقتی فهمیدم با مامان و بابا برای عیدی قراره بریم کتاب فروشی و کتاب بخرم(ذوقTT)

    ۵. همین روزا که وگا برام لینک یه پلی لیست ۱۶۹ تایی از آهنگایی که برای انواع اجرام آسمانی ساختنو فرستاد :))))

    ۶. دیدن تلاشای اطرافیانم در عین خستگیشون. خانواده‌م وگا و آدمای دیگه.

    ۷. وقتی برای کار هنر ظرف سفالی با طرح سنتی رو با گواش رنگ میکردیم و آخرش ماسک‌های همدیگه رو رنگی کردیم=)

    ۸. وقتی به طرز معجزه آسایی علوممو ۱۹.۷۵ شدم و بعد اون همه تلاش ریاضی رو کامل شدم.

    ۹. اون نقاشی که از وگا کشیدم.(قرار بود یکاری کنم اون لبخند بزنه اما نه تنها موفقیت آمیز بود بلکه خودمم تمام مدت کشیدنش لبخند میزدم:) )

    ۱۰. کلاس ایده آل و به یاد موندنیم. کلاس ادبیات سال نهم.

    ۱۱. و بالاخره، تمام دفعه هایی که امتحان کنسل کردیم/شد، موقع هایی که انیمه/کی‌دراما/فیلم میدیدم، یا تموم وقتایی که هر نوع ماکارونی جات خوردمTT.

    ۱۱+۱. اون روز که آماده شده بودم برم مدرسه و از بالا در خونمون دیدم داره برف میاد =) -یه لحظه فکر کردم توهم زدم- (اولین باری بود که باریدن برف رو میدیدم)

    ۱۱+۲. روز آخر مدرسه که آب بازی کردیم.

    ~

    پی‌نوشت: امسال مطلقاً سال بدی نبود اما یجورایی بیشتر ناراحتی هاشو یادم مونده.*sigh ولی امیدوارم سال بعد سال خیلی بهتری باشه، برای هممون. *لبخندِ ۳+۱۱*

    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    چالش سی‌کالج~

    یو:<

    می‌دونم می‌دونید چقدرر چالش سی روزه رو رها کردم و دیگه سمتشون نرفتم. اما این یکی سعیمو براش می‌کنم. البته هر روز اپدیتش نمی‌کنم، اگه دوست دارید می‌تونید هر چندمدتی چکش کنید.D:

    ممنونم از هیرای که دعوتم کرد3>>

    منبع چالش : شارلوت

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    هایکو~

    ​​​​​​

    میدونی چیه؟

    بهش فکر نکن

    کاش هنوز درک نمی کردیم

     

    ما. با هم.

    بدترین دروغ

    همه چی یه دروغ زیبا بود

     

    جادو؟

    گرمای وجودت

    با قلبت منو رنگ کردی..~

     

    اگر

    هنوز هم به من فکر می‌کنی

    دیگر تنهایم نگذار~

     

    شور زندگی~

    پایانی شور انگیز

    محو شدن.

     

    To My Youth

    Ready or not

    you can let it go

     

    آغوشی از جنس مرگ ..

    سمفونی درد

    از جنس رنگ..

     

    11:47

    H O P E

    3>

     

    منبع چالش

     

    +اومم.. چطور بود؟xD از چیزی که فکر میکردم آسون تر بود جدی!(لینک کردن رو فاکتور بگیریم دستم شکست:)) همه عنوان ها رو یجا جمع کردم و بعد فکر کردم کدوم به کدوم میاد یجورایی خوش گذشت:">

    ممنون از آنیما ، هیون ری و آرتمیس که منو به چالش دعوت کردن :]

    دعوت میکنم از هر کسی که ننوشته~

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱

    چالش یک ماهه خاطرات تیر: D:21

    ​​​​​​یکی از روزای گرم تابستون ۱۴۰۱ یه کوالا انسان نمای بیکار و بی حال و خسته از خسته بودن به نام بلا در حال ذوب شدن توسط آفتاب داغ بود که یکهو تصمیم گرفت بعد از مدت ها توی یه چالشی ۳۰ روزه(شاید هم ۳۱ روزه) شرکت کنه (خیلی هم با ربطه!)

    پس این چالش چومی رو شروع کرد ولی از اونجایی که نه حوصله داشت ببینه امروز چندمه و نه دوست داشت هی اپیدتش کنه تا روز بیستم نوشت.... (چرا این کارو کردم واقعا؟)

    اما خب انشالا از بیستم به بعد در روزانه نوشتنش تلاش بیشتری میکنم-^-

    اینو هم گوش کنید:> Hare Hare Ya

    منبع

  • نظرات [ ۸ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۱ تیر ۰۱

    اگه روح بودم...

    منبع این چالش زیبا°^°

    نمایی با شباهت نسبی به این جسم خسته

    به زور چشماشو باز کرد با چشمای پف کردش ساعتو از کنار میزش بلند کرد و نگاش کرد : ۱۰:۲۳

    شاید بهتر بود خودمو بیشتر آماده میکردم برای ملاقات با این خرس خوابالو حتی معلوم نیست دیشب کی خوابیده

    خودشو باز جمع کرد و دستاشو روی گوشش گذاشت تا نشنوه که مامانش داره صداش میزنه تا بلند شه

    نیم ساعت با همون حالت به دیوار سفیدش زل زده بود و به قول خودش کار یه overthinker رو انجام میداد از همون اول صبح

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

    𝙰𝙸 𝙲𝚑𝚊𝚕𝚕𝚎𝚗𝚐𝚎

    منبع چالش

    از اونجایی که امسال سالی بود که بیشتر از هر سالی انیمه دیدم و به طور رسمی به جمع اوتاکو های پیوستم پس حرف زدن راجع فقط یه انیمه خب...سختهD":

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۲۰ دی ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است

    هیچوقت فکرشو نمی‌کردم یه بچه ۱۳ ساله زندگیش متوقف بشه

    میشه گفت علائم حیاتیم روی یه عدد نامشخص برای همیشه متوقف میشه

    و اجازه ای برای حیات و تموم کردن انیمه سگ های ولگرد بانگو و خوردن دوباره بستنی توی زمستون رو ندارم

    گرچه که شاید واقعا زنده بودنم همین دلیل ها بودن ولی حالا همین دلایل هم برای هم به همراه خودم به پایان رسیدن

    جایی که روحم از جسمم خارج میشه اتم هاش از هم جدا و نهایتاً یه روح دیگه رو تشکیل میدن

    اما به هر حال دیگه مهم نیست

    زندگی به پایان رسیده دلیلی نیاز نداره

    مدتی که زندگی کردم...اگه بخوام نگاش کنم راستش محشر بود:")

    انتظار خاصی نداشتم ولی همه چیزی که نیاز داشتم مهیا شده بود

    و میتونم بگم من زندگی خوبی داشتم

    امیدوار بودم بتونم این جمله رو نهایتا ۷۰ سالگی بگم اون موقع از من ۷۰ ساله انتظار داشتم که معنی زندگیمون رو پیدا کرده باشه به هدفش رسیده باشه یه خونه کوچیک یه باغ پر از گل آبی کنارش و در نهایت با رضایت بمیره

    اما زودتر از اونچه که انتظار داشتم مردم و میتونم حسش کنم که چقدر چیزای زیادی رو از دست دادم

    فکر کردن بهش غم انگیزه...اینکه دیگه نمیتونم بلو اند گری گوش کنم دیگه نمیتونم مثل بچگیم آواتار ببینم دیگه نمیتونم کامپیوترم رو بهترین کامپیوتر جهان بدونم و با جی تی ای خودمو خفه کنم:") دیگه نمیتونم با هات سس از خود بی خود شم و عاشق مارشمالو شم:" دیگه نمیتونم خودمو و همه رو با آبی خفه کنم دیگه خیلی کارا نمیتونم بکنم و هیچوقت نمی‌دونستم بار اخره

    اگه بگن به چی فکر کردم توی آخرین فرصت حیاتم...خب مسلماً خانوادم راستش بهشون خیلی مدیونم و ممنونم از اینکه منو توی مسیر خوب قرار دادن و بنظرم کم نذاشتن:"))

    زندگیم و هدفی که ندارمش هم‌..هدفم یه فرصت بود و زندگیم خوب

    دیگه دوستم میدونم ناراحت میشه از اینکه باند خلافکارمون رو درست نکردیم و هنوز کار با چاقو و هک رو یاد نگرفتیم..و ما هنوز از این شهر که اسمشو صددرصد می‌زاره خراب شده نرفتیم و قبل از همه اینا من مردم

    و وبلاگم فقط میتونم بگم بهش ببخشید و خیلی دوست دارم کابینه آبی که آسمون آبی و پر ستاره ای داری:")

    ولی باید یه تشکر از خودم بکنم.. ازت ممنونم و چی بگم؟؟تو هم سعی خودتو کردی و زندگی کردی کاری بیشتر از این نبود بکنی باور کن

    ممنونم که آخرین ستاره این وبلاگ رو خاموش کردید

    و آخرین حرفام رو خوندید این ارزشمنده

    از همگی ممنونم:))

    تقاضا دارم گریه نکنید و برای شادی روح این عزیز بلو اند گری پخش نمایید^-^💙

    +۱حس کردم واقعا مردم._.وسط نوشتنش احساساتی شدمTT

    +۲منبع چالش اینجاست و ممنونم از موژان که دعوتم کرد^^

    _در نهایت سوال این چالش

    با چه چیزی یاد من میوفتید؟

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۳۰ تیر ۰۰
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان