Fixed Post

 
Rue des trois frères

BY  fabrizio Paterlini

Magic Spirit

    ۱۲ لبخند ۱۴۰۲

    قبل از اینکه لبخندامو بنویسم می‌خوام از امسال حرف بزنم. امسال سال تصمیم بود برای من. درسته آدم همیشه در حال تصمیم گیریه ولی امسال تصمیمایی گرفتم که واقعا میتونم بابتشون از خودم ممنون باشم. مثلا اینکه تصمیم گرفتم اونو رها کنم. و اینکه تصمیم گرفتم قبل از اینکه همکلاسیم بتونه به اسم دوست ازم سواستفاده ابزاری جدی بکنه بهش نه گفتم(ازم خواهش میکرد و اگه نه میگفتم مثل اشغال و یه آدم ضد حال باهام رفتار میکرد چون انتظار داشت همه جوره در اختیارش باشم و اره افتضاحه.) دیگه تصمیم گرفتم جرأت بیشتری به خرج بدم و با بقیه حرف بزنم. از خود حرف زدن چیز زیادی عایدم نشد ولی باعث شد دوستای خوب پیدا کنم و با اونا و بقیه آدما روزا و خاطره های خوبی داشته باشیم که دیگه حسرت از دست دادنشون رو نخورم. تصمیم گرفتم به عنوان یه 'انسان' همدل تر باشم و تقریبا همینطور شد.

    و جدا از همه اینا خودمو خیلی بهتر قبل شناختم و بیشتر به خودم اعتماد کردم. روزای بد، حسای بد و کارای احمقانه زیاد داشتم ولی خوشحالم که عمده چیزی که یادمه کارایی که خوشحالم کردمه.

    و لبخندا.

    ۱. وی، قطعا، تا ابد، جدی. :)

    ۲. کتابایی که خریدم و بهم هدیه دادن. کلا خود کتابفروشی>>

    ۳. ***** ** *** *** ***** **** * **** ***** ** * ********. **, ****‌*****.=) 

    ۴. دوستایی که امسال پیدا کردم.

    ۵. وقتی که از جشن مدرسه جیم زدیم و روزایی که قبل زنگ ورزش چیپس و هزارتا زهرمار از مغازه بیرون مدرسه می‌گرفتیم.

    ۶. مامان و بابام و اینکه حواسشون بهم هست

    ۷. هر موقع چیپس سوپر، کولا، پتو، شلوارک و جوراب و یه سریال یا کتاب خوب داشتم.

    ۸. وقتی موهام از مشکی که قرار بود نهایتاً مشکی بمونه یا با معجزه آبی بشه، قهوه ای شد. (کلا اینکه یه تیکه موهام این رنگیه:))

    ۹. روز تولدم

    ۱۰. هر قسمت از سریال heart stopper، فرندز و هایمیم.

    ۱۱. و بارون

    ۱۲. ولم کنید اصلا اه.TT

    🌸

    پی‌نوشت: نوشتن سخت شده. کلا امسال کم نوشتم کم خوندم و زیاد ناامید شدم. حس خاصی برای سال جدید ندارم ولی هدف چرا و این خوبه.

    پی‌نوشت: عیدتون مبارک و بهارتون.♡

  • نظرات [ ۶ ]
    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    دیلی تلگرام

    میو

    (https://t.me/dan_ryo)

    حضور گرم و پرنورتان باعث خرسندی ما میشود:دی

    همینجا از همین الان میگم، قول میدم کمتر حرف بزنم بیشتر آهنگ بفرستم-

  • نظرات [ ۷ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    little tradition

    سه سال معادل هزار و نود و پنج روز،

    تولدت مبارک آبی کوچولو.

    خوشحالم وبلاگ زدم و با کلی آدم جالب، شماها(همتون) آشنا شدم.

    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲

    این همه سوال پرسیدم ایندفعه جواب دارم

    ساده‌ست. وقتی دیگه برات آغوشی نمونده، عادت می‌کنی. به اینکه روی پاهای خودت بایستی و زخمای خودتو خوب کنی عادت می‌کنی. دیگه کسی نیست که سعی کنه حالتو خوب کنه و بهت بگه آدم خوبی هستی یا تلاشتو کردی، ولی تو یاد میگیری مواظب خودت باشی و حتی اگه پناهگاهی برات نمونده یه پناهگاه بسازی یا اصلا یاد میگیری کمتر پناه بری و بیشتر بجنگی. فکر کنم اینم یه بخشی از بزرگ شدنه که یاد بگیریم تنهایی هم، زنده بمونیم و زندگی کنیم.

    .

    من خونمو ترک کردم. خونه ای که مکان نبود مختصات خاصی نبود قلب داشت خون توی رگاش جاری بود و جوری زندگی میکرد و حرف میزد که انگار میدرخشه. ولی من از خونه رفتم قبل از اینکه قلعه شنی آرزوهامون با موجای دریا خراب بشه. بالاخره شب میشد و آب دریا بالاتر میومد قلعه شنی مون خیلی زود از بین می‌رفت. تموم دلیل و امیدمون لای شن های ساحل گم میشد. با یه قلب پر از درد و چشمای آبرنگی رفتم حتی تا لحظه آخر منتظر آخرین نشونه بودم که منو متوقف کنه ولی الان بهتر میفهمم که شاید اگه هیچوقت خونه رو ترک نمی‌کردم و تنها نمی‌شدم هیچوقت یاد نمیگرفتم با خودم تنها باشم. اگه ترکش نمی‌کردم هیچوقت نمی‌فهمیدم میشه بدون اون هم زندگی کرد. نیاز داشتم بفهمم، درد بکشم و بدون اون زندگی کنم.

    .

    تبدیل شدم به آدمی که گفتم هیچوقت نمیشم و کارایی میکنم که میدونم درست نیستن. حس میکنم زندگیم متعلق به خودم نیست... وقتی خوشحالم. شاید فقط خوابم؟ کاش بیدار شم... کاش بیدار شم... .

    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۹ بهمن ۰۲

    این جنگ نیست، زندگیه.

    ببخشید که مجبور بجنگی وقتی جنگی در کار نیست. زندگیه میدونی جنگ نیست هیچوقت نبوده. منم همیشه همینو میگم؛ "کاش هیچوقت مجبور نبودیم برای رسیدن به عادی زندگی آدمای دیگه بجنگیم" اونم توی میدونی که برامون انتخاب شده بود، منصفانه نبود. متنفرم از اینکه ازت سر بدبختیات معذرت خواهی کنم، ولی میدونی هیچکس هیچوقت قرار نیست بخاطرش از من و تو و هیچ آدم دیگه ای دیگه معذرت بخواد. اصلا نمیدونم حقشو دارم و لیاقتشو داری یا نه ولی معذرت می‌خوام. چون تو چیز زیادی نمی‌خوای با این حال راه طولانی و عجیبی برای رسیدن بهش در پیش داری و باید بجنگیم حتی وقتی جنگی در کار نیست.

    پی‌نوشت۱: یاد یه چیزی افتادم گفتم حرف دیگه ای ازش نمیزنم ولی خب... وگا میگفت خوشحالی دلیل نمی‌خواد جنگیدن نداره می‌گفت می‌خوام بتونم بی دلیل خوشحال باشم حرفشو قبول دارم ولی الان دارم برای خوشحالیم می‌جنگم، چرا؟ فکر کنم به همون دلیلی که خودش چند وقت بعد بهم گفت اگه چیزی رو نخوام هیچوقت ناامید نمیشم. با اینکه خود این جمله ناامیدی بزرگیه پوچیه ترسناکه. امیدوارم حالش خوب باشه.

    پی‌نوشت۲: خستمه، برای بار nام. با این تفاوت که ته همه دلیلام واسه ادامه دادن یه "آخرش که چی" وجود داره. لعنتی، این بده که یادم نمیاد آخرین بار کی از ته وجودم خوشحال بودم؟

  • نظرات [ ۷ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۲۴ دی ۰۲
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان