دوست عزیزم

     بارها برات نوشتم که بارها نوشتم و پاک کردم، رها کردم، نصفه، تمام، کامل، ناقص؛ فقط نتونستم ادامه بدم.

  شاید بخوای بدونی وقتی برات نامه نمی‌نوشتم چیکار میکردم اما من فقط حس میکنم مدتهاست توی صحنه ای که چارلی توی بیمارستانه و میگه just tell me how to stop گیر افتادم و میترسم هیچوقت برام پیش نیاد که حس کنم یه داستان غم انگیز نیستم. یا اینکه اون لحظه خیلی کوتاه باشه.

   همیشه حس کردم کوچیک و بی اهمیتم، کاملا فانی و از درون مرده. و تموم تونل هایی که ازشون رد شدم هیچکدوم باعث نشدن حس کنم بی نهایتم.

  امیدوارم تو خوب باشی. اگه نیستی بهتر بشی و اگه قلبت صدمه دیده، درمان بشه.

دوستدار همیشگیت

بلا

 

پی‌نوشت:

Got my eyes and my anger issues from you but never really got the way you don't care.