-درونت اقیانوسی رو احساس میکنم که درکش نمیکنم

+منم درکش نمیکنم

"از کجا باید شروع کنم؟" "از چی باید بگم؟" سوالیه که خیلی از خودم پرسیدم ولی حداقل الان میدونم اگه به پرسیدن این دسته از سوالات ادامه بدم تا ماه ها هیچ پستی نخواهم گذاشت پس فقط می‌نویسم 

این چند وقته خیلی اتفاقات افتاده که ترجیح میدم همینجا جمله رو تموم کنم و هیچی درباره شون نگم.

به طور عادی وقتی خیلی اتفاق میوفته حجم اطلاعات جور وا جور هم زیادتر میشه برای همینه ذهنم مشغول میشه و این یه چیز خیلی مثبت و سرگرم کننده برامه برای همین زمانی که توی سرویسم حتی صبح های گاه یه موضوع رو انتخاب میکنم و چنان بهش فکر میکنم که متوجه اون ۲۰ دقیقه راه نمیشم از اونجایی که دوست هام نمی‌خوام و علاقه ندارن جدی بحث کنن با اونا میخندم با خودم خیلی راحت جدی درباره همه چیز تصمیم گیری میکنم و همین که برای فکر کردن بهشون وقت میذارم یه نکته مثبت توی روزمه باعث میشه نگاه عمیق تری داشته باشم و منطقه دیدمو تغییر بدم مثلا فهمیدم نیاز نیست بخاطر ایده آل نبودن دنیای اطرافم دست از عشق ورزیدن بهش بردارم اگه دوست هام طبق ایده آل ها و قوانین دوستی "من" نیستن دلیل خوبی نیست که بخوام اوقات شون رو به هم بزنم در نهایت روزی راه ما از هم جدا میشه می‌خوام تا اون موقع به جای خودش ازش لذت ببرم این نوعی شکر گذاریه

البته باید اشاره کنم برای منی که کمالگرا بودنم برای خودمم سخته این قدم بزرگیه :دی

 

مدرسه راهنمایی هیچوقت جای قشنگی نبوده حقیقتش ولی میتونم ازش لذت ببرم ولی تهش بازم همونجا و همون دانش آموزا ان همون نظام آموزشی و همون قوانین مسخره حس میکنم تنفر ورزیدن توی مدرسه خیلی چیز عادی و اسونیه به بچه هایی که اجتماعی و محبوبن حسودی میکنم نه از نوع بدش چون من نه اجتماعی بودن رو می‌خوام نه محبوبیت رو در واقع من از خودم ناراحتم اینکه شخصیت مشخصی ندارم و یه چیزی بین همه چیزم سعی میکنم با بقیه حرف بزنم اما گاهی به خودم میام و بین اون خنده ها از خودم میپرسم من چرا اینجام؟ و یکی از کرینجی ترین حسا بهم دست میده- 

تنها نکته مثبتی که به ذهنم میرسه بعضی از معلم هامون ان طی زنگ نگارش تمام مدت با چشمای ستاره ای به معلم خیره شده بودم با اینکه هم صبح هم عصر کلاس داشتیم و رنگ آخرم بود اما وقتی شروع کرد به حرف زدن درباره کتاب های رئالیسم و یه داستان خوند و تحلیلش کرد دیگه احساس خستگی نمی‌کردم و تبدیل شد به یکی از قشنگ ترین بخش روزم با اینکه دانش آموزا زیاد ازش خوششون نمیاد ولی من همه جور از روشش و حرفاش خوشم میاد 

 

مکالمه کوتاهی که توی مقدمه پست می‌بینید واقعیه و بین من و من نیست بین من و اونه من همیشه دوست دارم شخصیت آدما رو جهت سرگرمی تحلیل کنم ولی هیچوقت کسی به اندازه اون درونمو ندیده بود 

من متوجه شدم که علاوه بر اینکه خودش آدم دقیقی همیشه به دنبال عمق هر چیزه اما اینکه تصمیم گرفته به من نگاه کنه و بهم بگه اونقدر برام ارزش داره که قادر به بیانش نیستم

متوجه و آگاه از افکار نوع دید یه فرد عاشق هستم ولی جدی وقتی ازم میخواد که بگم درباره ش چی فکر میکنم حس میکنم یه شوخیه درست مثل اینه که ازم بخواد یه کتابخونه بزرگ رو با دونه دونه کتاباش تحلیل کنم 

به مرحله خدایی از دوستی رسیدیم با اینکه اشکال عشقی که به هم داریم با دوستی مطابق نیست اما میشه باهاش ساخت یا حداقل باید بگم برام فرقی نداره به چه عنوانی با هم باشیم در نهایت من میدونم که دوسش دارم و همین به تنهایی کافیه

 

نمیدونم چطوری حدشو بیانش کنم اما خیلی خوشحالم حضور وگا شبیه نوره حتی وقتایی که خیلی خسته ام و ناراحتم وقتی به این فکر میکنم که اون هنوز هست و هنوز کلی وقت برای حرف زدن با هم داریم به خودم میگم "هی ببین اونقدرا هم بد نیست" واقعا هم بد نیست محشره جوری که همیشه با شنیدن حرفاش حسای مختلفی بهم میده معمولا دارم لبخند می‌زنم (حتی الانم) 

 

انتخاب کردم که توی این پست از استیکر استفاده نکنم اینکه بقیه خودشون حدس بزنن این جمله با چه حسی گفته میشه برام جالب تر و واقعی تره پس امیدوارم اینجور برداشت نکنید که دلیلش اینه که خوب نیستم یا چی D:

+ میدونم. تقریبا هیچ جا کامنت نگذاشتم و این بی معرفتی یا پرروییه اگه انتظار کامنت داشته باشم ولی...*نگاه مظلومی که ندارم*

+ پست قبل که برداشته شد دلیلش این بود که حس کردم به اندازه کافی براش وقت نمی‌ذارم پس یکم منتظر بمونید قول میدم دیگه پستی رو برندارم (بین خودمون بمونه ولی من بدقولمxD)