آلارم رو خاموش میکنم. از حدود سه سال پیش که به اینجا نقل مکان کردم، زندگیم سیر آرامشبخشی پیدا کرده. شاید به خاطر شکوفههای گیلاسه یا حال و هوای بینظیر توکیو. شایدم به خاطر حضور گرم و غیرمنتظره وگاعه. تقریبا هر روز به جز روزای تعطیل ساعت هفت بیدار میشم. پیرهن سفید دکمهدار و کتون کرمی گشادی که لباس کار این ماهم به حساب میاد رو میپوشم، لپتاپ و کتم رو برمیدارم و میزنم بیرون. توکیو شهر شلوغیه برای همین بیشتر وقتا به جای ماشین ترجیح میدم با خط اوتوبوس برم سر کار. کلیدو میچرخونم، وارد میشم، تابلو رو برمیگردونم و پرده ها رو بالا میکشم. پشت پیشخون میشینم و کتاب قطور تاریخ فلسفه رو میزارم جلوم. به جز مقداری از چتریهام، موهام رو میبندم و شروع میکنم. حدود نیم ساعت بعد اولین مشتری وارد میشه و بعد از کلی شک و تردید و نگاهای پریشون بالاخره میپرسه سومیمازن اینجا مانگا هم میارین؟ به اون طرف اشاره میکنم و میگم آره. اونجان و... آهه اگه مانگای پرفروش این ماه رو میخواید تموم شده. ولی زودی میاریم. پسره سر تکون میده. تشکر ریزی میکنه و میره کنار قفسه ها. دوباره میشینم روی صندلیم و سعی میکنم نخندم. من هر روز آدمای جالبی رو میبینم؛ مشتریهای ثابتم، دانشجوها، آدمای میانسال با سلایق قابل تحسین و دانش آموزا که با لباس فرم میان و یه راست میرن سراغ قفسه مانگا و گهگداری کتاب. ظهر به نزدیک ترین مارکت میرم. نودل آماده میگیرم، گرمش میکنم و همینطور که غذا میخورم، بعد مدت ها انیمه جدید شروع میکنم. توی ساعات ابتدایی غروب خورشید، برمیگردم پشت پیشخون. با تاریک شدن آسمون، مغازه رو میبندم و به وگا زنگ میزنم. نیم ساعت دیگه کارش تمومه. بهش میگم بره همون رامن فروشی محبوبمون. چهل دقیقه بعد در حالی که اخم کردم که چرا دیر کردی و از گشنگی مردم:دی بهونه میاره که سرش شلوغ بوده. حین شام بهم میگه بالاخره پولی که لازمش بوده رو درآورده و میخواد توی کلاس اخترفیزیک شرکت کنه تا مدرک بگیره. براش خوشحال میشم و توی راه برگشت بهش پیشنهاد میدم به عنوان شیرینی برامون نوشیدنی بگیره. تمام راه خونه رو آروم قدم میزنیم. بهش راجع پسره ی صبح میگم و اینکه چه کمردرد افتضاحی دارم.(مثل همیشه:دی) اونم میگه معلومه چرا، بد میشینی. قبول میکنم. همونطور که قرار امشبمون بود، سر راه چیپس میگیریم و میریم خونه من. کنارهم مانگا میخونیم و از زندگیمون حرف میزنیم. به وگا میگم امشب رو بمونه. روی کاناپه خوابش میبره. براش پتو میارم، موهاشو به هم میریزم و آروم میگم اویاسومی. میرم توی تک اتاق خونه کوچیکم. با دیدن تودو لیست امروز یادم میاد فراموش کردم برم نون فانتزی فروشی که جدیداً باز شده. عقربههای ساعت بعد از نیمه شب، سریعتر میچرخن و من کم کم برای اولین تعطیلی ماه مِی آماده میشم.
پینوشت: بیاید فاکتور بگیریم میخواستم زیادم ایدهآل نباشه ولی حالا که نوشتم نه میتونم تغییرش بدم و نه میتونم از شدت رویایی بودنش برام گریه نکنم.
پینوشت۱: اینجا منبع چالشه و ممنونم از کالسیتا که دعوتم کرد">
پینوشت۲: امتحانا تموم شدن:دی و کلی حرف مونده. شاید گفتم شایدم یه مدت دیگه بیشتر تو غارم قایم شدم.
پینوشت۳: عکس پست حس خوبی بهم میده ولی با یادآوری فیلمش گریم میگیرهTT