در گوشت چیزی را نجوا کردم. لبخندی به روشنی آفتاب زدی. تو را میان گل ها میدیدم که شعر هایت را برایم میخواندی. لحظه ای انگار، با گل ها یکسان بودی. آن روز تو را نچیدم...
✢✣✢
تو را نچیدم و چشمانت پژمرده شد. حال، پلک های سنگینت که محو آسمان آبی شده اند، دل ابرها را هم به درد آورده اند. انگار تمام ابرها برای تو و غم تو میبارند. و من در گوشه ای از جهان احساس ناتوانی میکنم. من نیز از دور میبارم...
✢✣✢
تو همه چیز را میدانی. میدانی که به آغوشی که هرگز نچشیده ام معتاد شده ام. پس اگر مایل ها یا حتی هزاران سال نوری از من دوری.. اما بگو که به زودی مرا در آغوش خواهی کشید.
که روزی با هم، دل ابر را با خنده هایمان آب می کنیم. یا روزی در آغوش تو خود را به خواب میسپارم... که روزی تو را به عنوان "گل ابدی" میچینم و هر روز تماشایت میکنم.
روزی دوباره غرق تماشای آسمان میشوم، اما در کنار تو...
- Bella ִ𖧧
- دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱