تو میتونی بری و گذشته رو پشت سر بزاری، ولی گذشته هیچوقت رهات نمیکنه. این خونه چیزی رو ازت به جا میذاره که مدیونت کنه.
- Bella ִ𖧧
- پنجشنبه ۲۱ دی ۰۲
تو میتونی بری و گذشته رو پشت سر بزاری، ولی گذشته هیچوقت رهات نمیکنه. این خونه چیزی رو ازت به جا میذاره که مدیونت کنه.
سوم نوامبر ۲۰۲۳
دوست عزیزم
میدونم مدتهاست برات چیزی ننوشتم و الان هم فقط میخوام بدونی بخاطر این نبود که فقط روزای فوق العاده ای رو میگذرندم یا دوباره توی خودم گم شده بودم. من هنوزم میخندم و گریه میکنم و سعی دارم خودمو توجیه کنم زندگی همینه، ولی اخیرا تحمل همینقدر هم سخت شده.
صبح پنجشنبه هست. اولین فکرم اینه که خب بالاخره این هفته هم دیگه تمومه و با شوق رسیدنِ آخر هفتهی هرچند خیلی کوتاه، 'پنجشنبه های عمومی' رو تحمل میکنم. زنگ تفریح اول با پورین میریم بوفهی کوچه باریکه که جدید باز شده. یادم نمیاد آخرین بار کی بوفه داشتیم. شاید اون موقع ها که تازه دبستانی بودیم. من نسکافه گرفتم و اونم بیسکوئیت شکلاتی-نارگیلی. از پنجره دوم کلاسمون راه میونبر میزنیم و میپریم داخل کلاس. مثلاً عربی میخونیم و به معلم عربی که عکس خودشو رو جزوش زده میخندیم.
🫐
بابا هواشناسی رو نگاه کرد و گفت فعلا خبری از بارون نیست. تحمل این روزای پاییز بدون بارون سخته. بجاش سعی کردم به این فکر کنم که چقدر هوا قشنگه. ظهر ها توی سرویس شیشه رو میدیم پایین و ترکیب هوای نچندان سرد با آفتاب نچندان گرم و سوزان، حس خوبی بهم میده. و آسمونم نیمه ابریه و باعث میشه تموم صحنه های تکراری از مدرسه به خونه، امروز قشنگ تر از همیشه بنظر برسه.
🍓
هیچوقت فکرشو نمیکردم ولی دلم برای بعضی روزای کلاس نهم تنگ شده. با اینکه بهترین سالهای عمرم نبود و نیست. یادمه یکی از روزای سرد دی ماه آماده شدم برم مدرسه اما تا رفتم بیرون دیدم داره برف میاد. برای اولین بار توی زندگیم باریدن برف رو دیدم و مدرسه تعطیل شد. بعدش با مامانم رفتیم زیر پتو، کنار بخاری خوابیدیم و آرزو کردیم برف بشینه. که ننشست و خیلی زود قطع شد. یا مثلاً وقتی که رسیدیم به درس شازده کوچولو و معلم ادبیاتمون، معلم محبوبم برامون از معجزه و ارزش محبت کردن حرف زد. دلم برای کلاسای معلم ادبیاتمون تنگ شده. برای تک تک اون عصرا که وقتی حواسمون به بیرون پنجره پرت میشد آقای ب میگفت "فلانی، هستی؟ تو حیاط بودی داشتی میرفت خونه که گرفتیمت" و همه میخندیدیم و خستگیمون در میرفت. اینا همش باعث میشه که بفهمم مهم نیست چقدر غمگین باشی همش یروز خاطره میشه. حتی برای غمی که داشتی. برای لحظه هایی که به چیزی داشتی و الان نداری. و دلت خیلی تنگ میشه برای خیلی چیزایی که فکرشو هم نمیکنی. اصلا به قول استلا، خیلی موقعها اونطوری نیست که حتما باید خوش گذشته باشه تا بعدها دلتنگش بشی.
🫐
اگه کتاب بودی، «شازده کوچولو» میشدی
کسی که مثل خلبان کنجکاوه، مثل روباه خوب میدونه همراهی یعنی چی و مثل شازده کوچولو عاشق و پرتلاشه.
فالکتاب طاقچه من این دراومد. فقط چون خیلی قشنگ بود و خوشحالم کرد، گفتم یجا ثبتش کنم. =)
پینوشت۱: اگه ینفر رو پیدا کنم که هم به Radiohead گوش بده هم The Smiths میپرستمش. جدی. (اگه هم پیدا نشد خودمو میپرستم. چاره ای نیستㅋㅋㅋ)
پینوشت۲: تو دبیرستان همه اینجوری ان که از هم بدشون میاد اون وقت من هرروز از یکی خوشم میاد موندم کی بین ما ثبات نداره:| من یکی که نه-
پینوشت۳: به یه بافت آبی ایندیگو یا سبز زیتونی و جورابای کلفت گوگولی و یه سویشرت خاکستری نیازمندم.
اون وقت مامانم: هنوز اونقدر سرد نشده که سویشرت بخری
مامانم یه ماه دیگه: دیگه هوا داره خیلی سرد میشه فعلا همون کاپشن رو بپوش
بازم یه ماه بعدش: دیگه هوا داره گرم میشه. نمی ارزه. سال بعد.
و هر سال به همین منوال میگذره. من چهارساله یه سویشرت خاکستری ساده میخوام و بهش نمیرسم. نامردیههT_T
پینوشت۴: با همکلاسی که تو زندگیش تا حالا کتاب غیردرسی جز سفیدبرفی و سیندرلا نخونده چطور کنار بیایم؟ واقعا من جای اون توی زندگیم احساس کمبود میکنم.3/>
بشدت از خودم، آدما و کل دنیا خسته شدم. کاش میتونستم سفر کنم لای کتابای ستاره شناسی و داستانای فانتزی یا همونطور که توی فضای بین ستاره ای در حال فلسفه خوندنم سوار یه فولکسی لامبورگینی دوچرخه ای چیزی بشم و دور کهکشان شیری دور بزنم تا وقتی که یه پورتال با قابلیت سفر در زمان پیدا کنم و برم پیش سقراط و با وجود استعداد نداشتم و عقل نصفه نیمم امیدوارم باشم به شاگردیش قبولم کنه. یا اینکه دست تهیونگ رو بگیرم و بریم فرانسه توی یکی از کافه های کنار برج ایفل کروسان بخوریم و توی کوچه ها با slow dancing فری استایل بریم. آخرشم از شدت وایب نمیدونم چند میلادی بودن و بوی کافی میکس دادن این بشر همونجا جون بدم. ولی امیدوارم قبلش بتونم روی مریخ بشینم و برای فضایی که زیادی ساکت و بزرگه با گیتار اوکولهلهیِ نداشتم، ساز بزنم و آهنگ بخونم تا زمینی های احمق منو با موجود فضایی اشتباه بگیرن و حسابی گیج بشن. اگه هم یروز قرار شد منو برگردونن زمین امیدوارم نهایتاً تا قبل از رسیدن به لایه وردسپهر یه خرگوش فضایی-زامبی طور پیداش بشه و منو بخوره و بالاخره به خواسته وجود نداشتنم توی این دنیا برسم و اون بنده خدا هم از گشنگی تلف نشه و مجبور نشه حالا حالاها به زمین حمله کنه و اسمشو بزارن خرزیلا گوش قشنگه.
همین.
دوست عزیزم
یه هفته از شروع دبیرستان میگذره. راجع اینکه چطور جاییه احتمال زیاد جوابم قابل پیشبینیه، چون دبیرستان واقعا جای مزخرفیه. ولی من تنها کسی نیستم که اینو میگه. نمیدونم اجازه شو دارم یا اشتباهه ولی دوستام یا بهتره بگم دوست هامون هم همین نظرو دارن. هنوز مطمئن نیستم منو به عنوان دوستشون پذیرفتن یا نه، ولی کلا این قضیه اذیتم دیگه نمیکنه و مشکلی با تنها بودن هم ندارم. بیشتر دارم سعی میکنم اولویتم رو درس بذارم. برنامه های خیلی زیادی برای آینده دارم و از همین الان باید براش زیاد تلاش کنم.
دوست عزیزم
این روزها کمی احساس گناه میکنم. چون انگار هرموقع که بیشتر احساس تنهایی میکنم، سعی میکنم بیشتر بنویسم و تصمیم گرفتم برای تو بنویسم. آخرین نامه ای که برات نوشتم درباره تابستونی بود که گذروندم. اون لحظه زیاد به این فکر نکردم که چرا دارم برای تو تعریفشون میکنم. ولی حدس میزنم حس میکردم ممکنه با شنیدنشون بهم افتخار کنی چون احتمالا درک میکنی که ساختن زمان خوب کار راحتی نیست، حداقل برای من. بالاخره، واقعا هم کسی رو ندارم که علاقه ای به شنیدن این حرفا داشته باشه. شایدم هیچوقت نداشتم چون هیچوقت قبلا انجامش ندادم و برای همین خاطره های خیلی زیادی رو از یاد بردم. خوشحالم تصمیم گرفتم برای تو بنویسم. به زودی بعد از این نامه، اون یکی هم به دستت میرسه.
یه مدتیه پست نگذاشتم نمیدونم چطور شروع کنم ولی به خودم قول دادم حداقل یه پست بزارم. به هر حال این شما و این یه شرح نچندان کوتاه از همه چیز این چندوقتهD:
حس کردم حیفه بشینم تنهایی همچین چیز سمخیمیمیممیپزمزنیی ببینم.
خلاصه که ایمان بیاورید و برید یوتیوب ببینیدش.TT
گاهی هم باید از خودِ ترس بیشتر بترسم تا بتونم آدم شم و واقعا زندگی کنم.
آلارم رو خاموش میکنم. از حدود سه سال پیش که به اینجا نقل مکان کردم، زندگیم سیر آرامشبخشی پیدا کرده. شاید به خاطر شکوفههای گیلاسه یا حال و هوای بینظیر توکیو. شایدم به خاطر حضور گرم و غیرمنتظره وگاعه. تقریبا هر روز به جز روزای تعطیل ساعت هفت بیدار میشم. پیرهن سفید دکمهدار و کتون کرمی گشادی که لباس کار این ماهم به حساب میاد رو میپوشم، لپتاپ و کتم رو برمیدارم و میزنم بیرون. توکیو شهر شلوغیه برای همین بیشتر وقتا به جای ماشین ترجیح میدم با خط اوتوبوس برم سر کار. کلیدو میچرخونم، وارد میشم، تابلو رو برمیگردونم و پرده ها رو بالا میکشم. پشت پیشخون میشینم و کتاب قطور تاریخ فلسفه رو میزارم جلوم. به جز مقداری از چتریهام، موهام رو میبندم و شروع میکنم. حدود نیم ساعت بعد اولین مشتری وارد میشه و بعد از کلی شک و تردید و نگاهای پریشون بالاخره میپرسه سومیمازن اینجا مانگا هم میارین؟ به اون طرف اشاره میکنم و میگم آره. اونجان و... آهه اگه مانگای پرفروش این ماه رو میخواید تموم شده. ولی زودی میاریم. پسره سر تکون میده. تشکر ریزی میکنه و میره کنار قفسه ها. دوباره میشینم روی صندلیم و سعی میکنم نخندم. من هر روز آدمای جالبی رو میبینم؛ مشتریهای ثابتم، دانشجوها، آدمای میانسال با سلایق قابل تحسین و دانش آموزا که با لباس فرم میان و یه راست میرن سراغ قفسه مانگا و گهگداری کتاب. ظهر به نزدیک ترین مارکت میرم. نودل آماده میگیرم، گرمش میکنم و همینطور که غذا میخورم، بعد مدت ها انیمه جدید شروع میکنم. توی ساعات ابتدایی غروب خورشید، برمیگردم پشت پیشخون. با تاریک شدن آسمون، مغازه رو میبندم و به وگا زنگ میزنم. نیم ساعت دیگه کارش تمومه. بهش میگم بره همون رامن فروشی محبوبمون. چهل دقیقه بعد در حالی که اخم کردم که چرا دیر کردی و از گشنگی مردم:دی بهونه میاره که سرش شلوغ بوده. حین شام بهم میگه بالاخره پولی که لازمش بوده رو درآورده و میخواد توی کلاس اخترفیزیک شرکت کنه تا مدرک بگیره. براش خوشحال میشم و توی راه برگشت بهش پیشنهاد میدم به عنوان شیرینی برامون نوشیدنی بگیره. تمام راه خونه رو آروم قدم میزنیم. بهش راجع پسره ی صبح میگم و اینکه چه کمردرد افتضاحی دارم.(مثل همیشه:دی) اونم میگه معلومه چرا، بد میشینی. قبول میکنم. همونطور که قرار امشبمون بود، سر راه چیپس میگیریم و میریم خونه من. کنارهم مانگا میخونیم و از زندگیمون حرف میزنیم. به وگا میگم امشب رو بمونه. روی کاناپه خوابش میبره. براش پتو میارم، موهاشو به هم میریزم و آروم میگم اویاسومی. میرم توی تک اتاق خونه کوچیکم. با دیدن تودو لیست امروز یادم میاد فراموش کردم برم نون فانتزی فروشی که جدیداً باز شده. عقربههای ساعت بعد از نیمه شب، سریعتر میچرخن و من کم کم برای اولین تعطیلی ماه مِی آماده میشم.
پینوشت: بیاید فاکتور بگیریم میخواستم زیادم ایدهآل نباشه ولی حالا که نوشتم نه میتونم تغییرش بدم و نه میتونم از شدت رویایی بودنش برام گریه نکنم.
پینوشت۱: اینجا منبع چالشه و ممنونم از کالسیتا که دعوتم کرد">
پینوشت۲: امتحانا تموم شدن:دی و کلی حرف مونده. شاید گفتم شایدم یه مدت دیگه بیشتر تو غارم قایم شدم.
پینوشت۳: عکس پست حس خوبی بهم میده ولی با یادآوری فیلمش گریم میگیرهTT