بل
سلام. منم، بلا. احتمالا شناخت من با اسم خودم برات راحت تر باشه اما بلا هم بخشی از وجودمه که تو هم میشناسیش شریک جرم من.*چشمک* پس فکر نکنم مشکلی باشه.
مدت هاست به انتخاب خودم ندیدمت. راه ارتباطیمون قطع شده. به خاطر من. ولی فکر کردم باید به چیزایی رو روشن کنم..درسته...وقتی بزرگتر بشیم همه چیز شفاف تر میشه اما تا بزرگ شدن خیلی فاصله داریم. من هنوز فقط ۱۳ سالمه و تو شاید ۱۴.
هر چقدر بزرگ تر بشیم، لنز دوربین شفاف تر میشه. درک ما از چیزی که میبینیم تغییر میکنه و فکر کنم بهتر بشه. اما بل مطمئنم تو هم میدونی بزرگ شدن چه دردی رو تحمیل میکنه. خودت بهم گفتی میخوای تا ابد یجا وایسی، ۱۴ ساله بمونی و زندگیت بدون تو بگذره.اما من واقعا حاضر نیستم قلبت بخاطر سختی بزرگ شدن و بیرحمی دنیا دست از تپیدن برداره.حتی اگه we are all hated by life itself تنها حقیقت باشه.
تپیدن قلب...راستش تا به الان فکر نمیکردم قلبی داشتم. اصلا حضورش رو حس نمیکردم. میتپید اما صداش رو نمیشنیدم.
الان هم نمیشنوم ولی حسش میکنم. انگار که قراره از قفسه سینم بپره بیرون. شدیدا درد میگیره و منو به گریه میندازه.
از اون بهشتی که توی ریه هام بود گفتم یادته؟بهشت جلعی بیش نبود. بهشت لذت بخش و گول زننده که الان جهنمه. تمام گل ها سوختن. خبری از پروانه ها نیست. جسمم پر از زخم ها و سوختگی های نامرئی شده.
حتی اگه سرمو برگردونم، نمیدونم چرا چنین بلایی سرم اومد. اصلا فکرش رو هم نمیکردم اما درگیر احساسات شدم.
احساسات اصلا چیزای قشنگی نیستن بل. درد دارن. صدمه میزنن. ممکنه فکر کنی در عوض دردی که میکشی قوی تر و بزرگ تر میشی ولی فقط درد ها بیشتر و بیشتر روی هم تلنبار میشن.
عشق هم اصلا چیز خوبی نیست. شاید اولش قشنگ شروع بشه ولی همیشه خوب تموم نمیشه. با اینکه آخر این احساس برام واضح بود اما من خواستم تحملش کنم اما حالا فقط میخوام از دستش خلاص بشم.
عشق خوب برای قصه هاست، بل عزیزم. ما توی قصه زندگی نمیکنیم. این زندگیه. هیچکس نمیتونه پایان حتمی قشنگی رو بهمون بده. ما باید با دست های زخمی و پیکر خسته مقاومت کنیم بخاطر چیزی که بهش میگیم هدف زنده موندن.
اما اگه بخوای زندگیتو قصه کنی خب این هم..درد داره. شاید حتی بیشتر. چون تو اول و آخر قصه رو انتخاب نمیکنی. این صفحه هایی که میگذرونی هر لحظه ش هنوزم اسمش زندگیه.
شاید اون موقع حتی فقط توی توهم باشی که این قصه هست پایان خوب حتما زیبا و شیرین نیست. میدونم نگرش منفی اصلا ارتباطی با منطق نداره اما گول زدن خودمون با نگرش مثبت چه فایده ای داره؟
فکر میکنی چه فایده ای برای من داشت؟ نگرش مثبت این بود...حتی اگه عشق همون توهم باشه،اگه دردناک باشه، قشنگه. دلنشینه. چشمامو باز میکنه. در آخر فکر کنم بتونی حدس بزنی چه سرنوشتی برای قلبم که عشق ناگهان جلوش ظاهر شد و مثل یه مهمون شیرین واردش شد رقم خورد.
اینکه هر روز با استرس بیدار بشی، دلدرد، پشیمونی، بی ثباتی احساسات و...اینا خوشایند نیستن، درسته؟
منکر این نخواهم شد که عشق چیز مقدسی نیست اما برای من فقط درد بود. اما برای تو عمیقاً امیدوارم عاشق کسی بشی که تا آخر دوستت داشته باشه. که شیرینی دوست داشتنش همیشه چشیده بشه و حتی شده کم، شبیه عشق های توی داستان ها باشه.
اون وقت تو هم میتونی برام بنویسی. من هنوزم در انتظار نامه هات هستم و میمونم. همچنین منتظر دیدارمون توی باغ لیلیومی که میگفتی.
امیدوارم روزهای خوبی رو بگذرونی و بدونی و مطمئن باشی، من دنبالت میگردم. مهم نیست تنها سرنخم باغ لیلیوم، دریاچه سفید و یه امارت قدیمی و رنگ و رو رفته باشه هر جای این جهان و جهان های دیگه باشی من پیدات میکنم.
اگرچه میانمان پر از دوری هاست
اما در آخر
نگاهمان به یک آسمان منتهی میشود
-دوستدار تو
بلا