وقتی به امروز فکر میکنم، اصلا نمیتونم باور کنم همه اینا همش برای امروز بود. شنبه ها واقعا عجیبن و عجیب تر هم میشن؛ اینبار بخاطر عوامل داخلی. منظورم اینه که، من اونی بودم که امروز به صورت کاملا داوطلبانه جلوی یه جمعیت ۲۹ نفره شعر خوند. من بودم که امروز دوبرابر کل این دو سال توی مدرسه با آدما حرف زدم و اونقدر شوخی کردم که صدام گرفت. عجیبه که همه اینا رو جوری انجام دادم که انگار کار هرروزمه. اون لحظه که میخواستم شعر بخونم، داشتم تمام سعیمو میکردم که یهو فرشته مرگ نیاد سراغم. -از شدت تپش ممکن بود سکته کنم.- ولی الان هنوز زنده ام. حتی یادمه زیاد تپش قلبم رو حس نکردم. ذهنم خیلی آروم تر از من بود. بیخیال بود. وقتی بهش میگفتم جلوی پنجاه و هشتا چشم قراره شعر بخونم، بهم میگفت تو فقط برو اونجا. باور کن کار سختی نیست. فقط برو.

آدم رنگیه یادش بود. به معلم گفت اول من شعرمو بخونم چون جدید تره. حتی یک درصد فکر کردن به اینکه مشتاق بود، خوشحالم میکرد. رفتم اونجا ولی ماسکمو در نیاوردم. همون رنگیه یکم وقت خرید. منم سعی کردم آروم شم. تو چشم هیچکدومشون نگاه نکردم، ولی دست هاشونو میدیدم. دختر رو به روم مثل همیشه داشت گوشه کتابش نقاشی می‌کشید. همون نقاشی که آدم رنگیه زنگ قبل بهش میگفت mysteryطوره -متوجه شدم تلفظ اشتباه بود- آخر کلاس دو نفر رو دیدم که سرشونو روی شونه هم گذاشته بودن و چند نفر با خودکارشون بازی میکردن. معلم پرتغالی-که بخاطر رنگ بافتش بیشتر شبیه پرتغال خشک شده بود- حواسمو پرت کرد. باید بخونم. عنوان شعر رو میگم. میتونم حس کنم صدام می‌لرزه. یکی از بچه ها که مستقیم به چشم هام نگاه میکرد، گفت دوباره بگم. گفتم. مکث طولانی کردم و خوندم. کل کلاس ساکت بود. صدام اول توی کلاس می‌پیچید بعد توی ذهنم. میخواستم به چشم هاشون نگاه کنم ولی نتونستم. شعر تموم شد. طبق معمول همه دست زدن. معلم اسم شاعر رو پرسید. بازم مجبور شدم تکرار کنم. همه چیز همون‌طور بود که حدس زده بودم. به آدم رنگیه نگاه کردم. جوری لبخند میزد انگار میخواست بگه "می‌دونستم". مهم نبود اما منم زیر ماسک جوری لبخند زدم انگار می‌خواستم بگم "همینطوره". اون لحظه کلاس سرد و احمقانه، احساس عجیبی بهم داد. هنوزم احمقانه بود اما سرد نبود، گرم‌تر بود. چهره آدما فرق کرده بود. یه لحظه حس میکردم هرگز تا حالا ندیده بودمشون و لحظه بعد انگار میتونستم حتی تو لایه های عمیق شخصیتی‌شون غرق شم. همه چیز فرق کرده بود. منم فرق کردم. روزای اول کلاس هشتم کم حرف میزدم. با کسی جز استورم نمیگشتم. اما الان اسم بغل دستی هایی که تا یک ماه پیش غریبه بودن رو میگم. باهاشون حرف میزنم. بهم لبخند میزنن. شاید الان کمتر از یه گرد و غبارم که فقط در معرض نور خورشید مشخص میشه. من الان جزوی از کلاس نهمم و حتی دیگه این موضوع، بی‌اهمیت بنظر میرسه.

پی‌نوشت۱ باورم نمیشه امروز قرار بود بخاطر فرق بین ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ نیم نمره ازم کم بشه::) که نشد. خوشحالم. -داشتم سکته میکردم- ولی خب به هر حال لعنت به دفاعی:")

پی‌نوشت۲ امیدوارم بتونم نفرین نیم نمره رو بشکنم.

پی‌نوشت۳ از ته قلبم دوست ندارم کتابمو بدم به مدیرمون و از طرفی مامانم میگه درخواستش شوخی نبوده.^^ 

پی‌نوشت۴ استورم دوست قبلیمه :دی دلیل اسمش اینه که شبیه ابرای سیاه و طوفانیه یهو میاد و با رعد و برقاش همه چیزو به هم می‌ریزه. بعد سخت می‌باره. کاملا مهار نشدنی و ناراحته... .

پی‌نوشت۵ هروقت میبینم هم سن و سالام دستاشونو زخمی کردن یه تیکه از روحم کنده میشه. ولی دو نکته غم انگیز وجود داره؛ یک، هیچ کاری از دستم بر نمیاد. دو، من هیچ وظیفه ای در مقابلشون و هیچ نقشی تو زندگیشون ندارم.