روی شنهای داغ، کنار دریا ایستادم. امواج گرما فریبم میدن. توی دور دست ها، پرندهها بین آبی کدر آسمون و شفاف دریا پرواز میکنن. موجهای سرد آب دریا به پاهام برخورد میکنن. شن ها ریزش میکنن و پاهامو زیر خودشون مخفی میکنن. تو اینجایی. سرحال و سرزنده، با همون چشمها اما برق میزنن. موهای خرمایی مواجت زیر نور خورشید میدرخشن. نگاهتو نمیدزدی و لبخند میزنی. وقتی چشمهات هلالیتر از همیشه میشن، از همیشه زیبا تر میشی. کاش میدونستی چقدر زیبایی. حتی وقتی که به آبی مجهولِ روبهروت خیره میشی و غم پنهونِ پشت چشمات فاش میشه. میخوام دستتو بگیرم و زیر آفتاب تند ساحل در آغوش بگیرمت. دستمو دراز میکنم اما تو از بین دستام میریزی. میری سمت موجهایی که رحمی ندارن. تو دور میشی اما من گیر افتادم، لای زرههای ریز شن. انگار توی مرداب غرق میشم. میخوام نجاتت بدم، اما نمیتونم خودمو نجات بدم. همینطور که دور میشی، یه لحظه برمیگردی و برای آخرین بار نگاهم میکنی. اسمتو فریاد میزنم اما صدام در نمیآد. موهای خیست هنوز زیر نور خورشید میدرخشن. تو دورتر میشی و من بیشتر توی شنها فرو میرم. بین مرز نامرئی آسمون و دریا ناپدید میشی و من خودمو لای شنریزههای ساحل گم میکنم. تموم اون قلعهشنی که با هم ساختیم از بین میره.
- Bella ִ𖧧
- شنبه ۱۵ بهمن ۰۱