ایزابل عزیز,
زندگیم پر شده از به یاد آوردنها و صحنه های دردناک. حتی وقتایی که اتفاقی نمی افته، داستان، توی افکارم میره توی قسمت اوجش و منو یاد خودم میاندازه. بهیادآوردن خودم دیگه یه مشوق نیست، یه درده، یه سواله، یه شک بزرگه.
صحنه عجیب و نادریه -حداقل برای من. وقتی همه دارن میرقصن و آواز میخونن و دست میزنن، تو خیلی آروم و ساکت روی صندلیت نشسته باشی و نه به خاطر صداها اما بخاطر بخش هیجانانگیز کتابی که داری میخونی به وجد اومده باشی. اون لحظه با خودم فکر میکردم خب، این منم. این جوریه که من انجامش میدم. اما حالا، انگار مشکلی وجود داره که از منه. یه چیزی توی وجودم اشتباهه. مثل همون منفیای که از تنها بودن میترسه.
دیروز، داشتیم جمع و تفریق عبارتهای گویا رو یاد میگرفتیم، که یه چیزی رو دیدم. جواب این بود:
(m+۷)(m-۱)-
یکی از بچهها پرسید: «چرا منفیای که مال مخرجه رو نمینویسیمش توی همون مخرج؟» معلم ریاضیمون با همون لحن شوخیطور همیشگیش گفت: «اگه بخوایم بنویسیمش مخرج، باید با یک بنویسمش. ولی چون تنهایی میترسید گذاشتیمش کنار بقیه m ها.»
و میدونی چیه، بل؟ من تموم زندگیم، مثل این منفی کوچولوعه بودم. این منفی ما، از تنهایی میترسیده برای همین از جایی که تعلق داشته ولی تنها بوده، زده بیرون و به بقیه ملحق شده. ولی اون وسط یکش رو یادش میره با خودش ببره. اون یک چیزی بود که بهش شخصیت میداده. تفاوت میبخشیده. ولی بعد میفهمه، حتی با یک خاصش هم نمیتونه تاثیری ایجاد کنه. بود و نبودش فرقی نداره، همه چیز اون جملهها مثل قبله. هیچ چیز با یک اون تغییری نمیکنه و اون هنوز تنهاهه. کارش فقط برعکس کردن بقیهست و فاکتورگیری ازش. نه ضرب و تقسیم و عددای جدید.
به خوبیهایی فکر میکنم که اگه جور دیگهای بودم، قطعا وجود داشتن. و حالا چون این منم، و من اون چیزی که بهتره و باید نیستم، باید چیکار کنم؟
پیدا کردن جواب همیشه سخت بوده بل. میدونم اینو خوب درک میکنی.
حالا میفهمم منظور از آگاهی تاوان داره چیه. هر وقت که چیزی رو به یاد میآرم، دیگه مثل قبل نمیشه. حداقل توی ذهنم. وقتی زیاد به آدم ها و نیت هاشون نگاه میکنم، یه جایی توی وجودم میمیرن. واقعا نمیمیرن اما انگار وجود داشتنشون به اندازه یه شبح میشه، یه توهم، یه سایهٔ بدون جسم.
ولی میدونی، هنوز "آدمهایزیبا" وجود دارن و ما آدما هم، هنوز زیبایی رو دوست داریم.
راستی. مدتی میگذره از موقعی که برات موشک کاغذی گذاشتم روی ماه. دلم میخواد هر شب انجامش بدم. اونقدر که اون گربههای سفیدمشکی پرنده ازم شکایت کنن. ولی کی اهمیت میده؟ شاید کنارش یه شکلاتآبنباتی زرد هم گذاشتم. شاید اصلا یروز خودم بیام. شاید.
بل زیبای من...لطفاً منو از خودت دریغ نکن. میدونم که وجود داری و هر صبح به باغ و گلهات آب میدی. حتی غروب پشت میزت چایی میخوری. لطفاً برام بنویس.
دوستدار تو
بلا