این پست حاوی مقدار زیادی آه و ناله هست. اگه حوصله ندارید یا روحیه ظریف دارید و آدم مودی هستید، پیشنهاد نمیشه. در عوض شما رو به پی‌نوشت سوم راهنمایی میکنم.

با تشکر و احترام، بلا3>

چند شب پیش داشتم فکر میکردم شاید نباید آدم می‌بودم و با خودم فکر می‌کردم، اگر آدم نبودم چی میتونستم باشم. یکبار توی کتابی، دربارهٔ عروس دریاییِ تیولا خوندم. عروس دریایی تیولا، فناناپذیر نام گرفته چون این عروس دریایی هرگز به خاطر کهولت سن نمی‌میره و می‌تونه به شکل توقف ناپذیری از مرحله مدوسا -که بلوغ عروس دریاییه- به عقب برگرده و به کف دریا بچسبه و برعکس. مثل اینکه وقتی شرایط سخت می‌شه بتونیم به عقب، به کودکی برگردیم و برای همیشه توی امنیت زندگی کنیم. هیچ‌وقت هیچ‌چیز مانع پیچیدن تپش قلب عروس دریایی‌ها در سراسر اقیانوس نشده. و درحالی‌که کل کلمات ما درباره دنیا، متعلق به خوشحالی و غم، دوستی و عشقه‌، این کیسه تنان با داستان عشق و دوستی هیچ میونه‌ای ندارن. یا زاد و ولد می‌کنن یا نمی‌کنن. بچه‌هاشون یا زنده می‌مونن یا نمی‌مونن. اون ها خودشون رو درگیر مسائلی که آدم ها رو به دردسر می‌اندازه، نمیکنن. این مسائل و احساسات همون سرگذشت آدم هاست. همون رنجِ مشابه تو، همون رنج من. تو به من گفتی حاضری در قراردادی بنابر حذف درد از زندگی و در مقابل فدا کردن خوشحالیت، هر نامه‌ای رو امضا کنی و من با ناامیدی موافقت کردم. طی این مدت بیشتر از هر موقعی دچار این حس شدم که تحمل درد و احساسات برای منِ انسان زیاده. نه به این معنی که درد‌های بزرگی دارم. به این معنی که برای مواجه پیاپی با درد، ضعیف و برای قوی شدن، خسته ام. به طور کلی انقدر دلگیر و ضعیف شدم که به وجود بی اختیارم، معترض شدم. اما اعتراض من از بی‌اراده وارد زندگی شدن و زنده بودن نیست. اعتراضم از رنجیه که به عنوان یه موجود زنده بی‌اراده بهش محکومم.

پی‌نوشت۱: عنوانِ "زنده بودن، مبارزه است." از قسمت ۲۳ پادکست اورسی گرفته شده که میتونید توی ساندکلود و جاهای دیگه که اطلاع ندارم پیداش کنید

کتابی که حرفشو زدم کتاب عروس دریایی و قسمتایی از جمله‌های این کتاب رو به کار بردم

پی‌نوشت۲:سعی کردم زیاد پراکنده حرف نزنم و بتونم منظورمو برسونم ولی خب زیاد امیدوار نیستم. (':

بیشتر این پست رو گذاشتم که یکم حرف بزنم. حقیقتا اصلا روی روال خوبی نیستم. نه استراحت کردن و نه درس خوندن بهم حس خوبی نمیده و فقط منتظرم. منتظرم مدرسه راهنمایی تموم بشه امتحانا تموم بشن تابستون تموم بشه دبیرستان مثل برق جهنده بگذره کنکور زود و آسون بگذره و دانشگاه و شغل و.. اره منتظرم کل زندگیم تموم بشه تا روزی که بازنشسته شده باشم و احتمالا موهام سفید شده باشه کتاب فروشی خودمو راه بندازم و با گل و گیاه جوری که دوسش دارم درستش کنم و هرروز پشت میز بشینم حین کتاب خوندن قهوه بخورم و منتظر مشتری باشم. واقعاً نمیتونم توضیح بدم چرا انقدر برام لذت بخش بنظر میاد حس میکنم قسمتی از وجودم پیر شده و فقط یه کنج کوچیک برای خودش تو دنیا میخواد. به طرز عمیقی خسته‌م. نه خستگی که با استراحت به حالت قبل برگردم. از زندگی و شرایط و احوالم خسته شدم درسته شرایط بدی ندارم و همه چیز خوبه اما با این حال هیچ چیز به معنای واقعی برام لذت بخش نیست و انگار فقط دارم به بطالت می‌گذرونم. قبلا هم برام اتفاق افتاده و حس میکنم تنها راهش فقط همون مشغول شدن و فراموش کردنه. و خب فراموشی سخته. حس میکنم تموم دستگاه های درون بدنم دارن جمع میشن از جمله قلبم که درد می‌کنه. چندین روزه حرف جالبی ندارم پس تصمیم گرفتم سکوت کنم و حرف هامو برای خودم نگه دارم اما نوشتم و باید می‌نوشتم تا حس میکردم با وجود این همه میل به زنده نبودن -نه به معنای مردن، نه دقیقا- هنوز هم زنده‌ام.

پی‌نوشت۳: *بالا بردن تابلو بغل مجانی*