یه مدتیه پست نگذاشتم نمیدونم چطور شروع کنم ولی به خودم قول دادم حداقل یه پست بزارم. به هر حال این شما و این یه شرح نچندان کوتاه از همه چیز این چندوقتهD:

یک سال از تموم اون اتفاقا میگذره. دارم سرد میشم و کم کم ازش فاصله میگیرم ولی هیچ حسی ندارم. بعید می‌دونم اونم هم هنوز حسی داشته باشه. گاهی وقتا حس میکنم من تنها کسی بودم که مدت زیادی فکر میکردم نخ قرمز سرنوشت توی دستامونه ولی بعدش فهمیدم این نخ قرمز برای به دوش کشیدن این همه فاصله قدرتی نداره و سرنوشت هم فقط خالی بافی و خرافه‌ست.

من بالآخره ارتباطمو با آدمای سمی زندگیم کمرنگ کردم و از خودم هیچ راهی برای تماس گرفتن باقی نذاشتم.*افتخار* با اینکه دوستامو از دست دادم ولی فکر نمیکنم برای دوستی جدید آماده باشم نمیتونم دوباره به هر کس اعتماد کنم. جدا از اون تصور اینکه سه چهار سال دیگه به دنیای بی رحم و کسل کننده بزرگسالی پا میذارم عجیبه. من هنوزم توی اتاقم چادر میزنم و هشت پا مودی رو موقع خواب کنارم میذارم. مامانم میگه باورش نمیشه رسما یه دبیرستانی شدم و راستش منم:دی

همینطور که باد داره تابستون رو با خودش میبره و اولین نشونه های پاییز کم کم پیدا میشن منم سعی میکنم برای فصل جدید زندگیم آماده بشم. به اندازه تموم نقشه ها و برنامه هام کلی استرس و نگرانی رو دوشمه که باید برشون دارم و ازشون خداحافظی کنم. تموم کتابایی که خریده بودم رو خوندم. کلی از کارایی که توی لیستم نوشته بودم رو این تابستون انجام دادم. رانندگی یاد گرفتم. آبرنگ رو شروع کردم. شیک بلوبری، شیر توت‌فرنگی و تست فرانسوی خوردم کلی خاطره های بد از بچگیم یادم اومد از خودم سوالای زیادی پرسیدم چیزای جدید فهمیدم و یاد گرفتم و آخر همش تونستم خوشحالیمو بگیرم تو دستام. هنوزم یه نوجوون ۱۵ ساله احمقم که اهمیتی به دولت نمی‌ده و واقعا به بغل نیاز داره* ولی حداقل دارم سعی میکنم کمتر بترسم و یه کوچولو شجاع تر باشم. 

_بعدا نوشت (میتونید اینو نخونید)

امروز برای مصاحبه رفتیم مدرسه:دی خیلی برام عجیبه که نشستیم با بچه های سال قبلی عین اینکه دوستیم حرف زدیم و خندیدیمTT و وای. همینطور که منتظر بودیم نوبتمون شه یه جاش مدیر صدام زد دفتر اون وری و مجبورم کرد چتری هامو بزنم داخل مانتومو ببندم و استینمو تا ... بزنم پایین"-"(منی که میخواستم تیشرت بلند بپوشم:...) تمام مدت اینجوری بودم که : تیریخدا ولم کن برممTT خلاصه ارشادم کردTT و وقت مصاحبه. معلم زبانم تا دیدم بهم چه گفت بزرگ شدی و منم که انتظار همچین استقبال گرمی نداشتم کلی کیف کردمTT همون دقیقه اول متوجه شدم سن هیچکدوم از کسایی که تو یه خونه باهاشون زندگی میکنم رو نمیدونم:)))... یه جاش به مامانم گفت یکی از مشخصات دخترتو توصیف کن. مامانم یکم فکر کرد گفت عین خاکشیره با همه چیز میسازه معلم زبانم هم از اون طرف می‌گفت خیلی دختر خوبیه و... وای منم خرکیفXD وقتی هم از رابطم با درس ها پرسید گفتم فقط با دینی و قرآن حل نمیکنمxD (مامانم واقعا میخواست این قسمت منو بزنهxD)و بله مصاحبه رو قبول شدم گرچه واقعا نیازی به این شق زدنا نبود:[

 
Willow

Evermore

By Taylor swift

Magic Spirit

*رفرنس به آهنگ Boys will be bugs از cavetown

پی‌نوشت: بی استعدادیم در استفاده از رنگ vs عشقم به آبرنگ و لحظه ترکیب شدن رنگا. بنظرتون کی برنده میشه؟ آفرین. مامانم که میگه اینهمه پول دادی برا وسایل جرأت داری ولش کنی^-^

پی‌نوشت۲: باید بزنم تو گوش دبیرستان وگرنه دبیرستان میزنه:)))