۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

دانش‌آموز‌۲۴ از بخش‌۹ طلسم شده.

وقتی به امروز فکر میکنم، اصلا نمیتونم باور کنم همه اینا همش برای امروز بود. شنبه ها واقعا عجیبن و عجیب تر هم میشن؛ اینبار بخاطر عوامل داخلی. منظورم اینه که، من اونی بودم که امروز به صورت کاملا داوطلبانه جلوی یه جمعیت ۲۹ نفره شعر خوند. من بودم که امروز دوبرابر کل این دو سال توی مدرسه با آدما حرف زدم و اونقدر شوخی کردم که صدام گرفت. عجیبه که همه اینا رو جوری انجام دادم که انگار کار هرروزمه. اون لحظه که میخواستم شعر بخونم، داشتم تمام سعیمو میکردم که یهو فرشته مرگ نیاد سراغم. -از شدت تپش ممکن بود سکته کنم.- ولی الان هنوز زنده ام. حتی یادمه زیاد تپش قلبم رو حس نکردم. ذهنم خیلی آروم تر از من بود. بیخیال بود. وقتی بهش میگفتم جلوی پنجاه و هشتا چشم قراره شعر بخونم، بهم میگفت تو فقط برو اونجا. باور کن کار سختی نیست. فقط برو.

آدم رنگیه یادش بود. به معلم گفت اول من شعرمو بخونم چون جدید تره. حتی یک درصد فکر کردن به اینکه مشتاق بود، خوشحالم میکرد. رفتم اونجا ولی ماسکمو در نیاوردم. همون رنگیه یکم وقت خرید. منم سعی کردم آروم شم. تو چشم هیچکدومشون نگاه نکردم، ولی دست هاشونو میدیدم. دختر رو به روم مثل همیشه داشت گوشه کتابش نقاشی می‌کشید. همون نقاشی که آدم رنگیه زنگ قبل بهش میگفت mysteryطوره -متوجه شدم تلفظ اشتباه بود- آخر کلاس دو نفر رو دیدم که سرشونو روی شونه هم گذاشته بودن و چند نفر با خودکارشون بازی میکردن. معلم پرتغالی-که بخاطر رنگ بافتش بیشتر شبیه پرتغال خشک شده بود- حواسمو پرت کرد. باید بخونم. عنوان شعر رو میگم. میتونم حس کنم صدام می‌لرزه. یکی از بچه ها که مستقیم به چشم هام نگاه میکرد، گفت دوباره بگم. گفتم. مکث طولانی کردم و خوندم. کل کلاس ساکت بود. صدام اول توی کلاس می‌پیچید بعد توی ذهنم. میخواستم به چشم هاشون نگاه کنم ولی نتونستم. شعر تموم شد. طبق معمول همه دست زدن. معلم اسم شاعر رو پرسید. بازم مجبور شدم تکرار کنم. همه چیز همون‌طور بود که حدس زده بودم. به آدم رنگیه نگاه کردم. جوری لبخند میزد انگار میخواست بگه "می‌دونستم". مهم نبود اما منم زیر ماسک جوری لبخند زدم انگار می‌خواستم بگم "همینطوره". اون لحظه کلاس سرد و احمقانه، احساس عجیبی بهم داد. هنوزم احمقانه بود اما سرد نبود، گرم‌تر بود. چهره آدما فرق کرده بود. یه لحظه حس میکردم هرگز تا حالا ندیده بودمشون و لحظه بعد انگار میتونستم حتی تو لایه های عمیق شخصیتی‌شون غرق شم. همه چیز فرق کرده بود. منم فرق کردم. روزای اول کلاس هشتم کم حرف میزدم. با کسی جز استورم نمیگشتم. اما الان اسم بغل دستی هایی که تا یک ماه پیش غریبه بودن رو میگم. باهاشون حرف میزنم. بهم لبخند میزنن. شاید الان کمتر از یه گرد و غبارم که فقط در معرض نور خورشید مشخص میشه. من الان جزوی از کلاس نهمم و حتی دیگه این موضوع، بی‌اهمیت بنظر میرسه.

پی‌نوشت۱ باورم نمیشه امروز قرار بود بخاطر فرق بین ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ نیم نمره ازم کم بشه::) که نشد. خوشحالم. -داشتم سکته میکردم- ولی خب به هر حال لعنت به دفاعی:")

پی‌نوشت۲ امیدوارم بتونم نفرین نیم نمره رو بشکنم.

پی‌نوشت۳ از ته قلبم دوست ندارم کتابمو بدم به مدیرمون و از طرفی مامانم میگه درخواستش شوخی نبوده.^^ 

پی‌نوشت۴ استورم دوست قبلیمه :دی دلیل اسمش اینه که شبیه ابرای سیاه و طوفانیه یهو میاد و با رعد و برقاش همه چیزو به هم می‌ریزه. بعد سخت می‌باره. کاملا مهار نشدنی و ناراحته... .

پی‌نوشت۵ هروقت میبینم هم سن و سالام دستاشونو زخمی کردن یه تیکه از روحم کنده میشه. ولی دو نکته غم انگیز وجود داره؛ یک، هیچ کاری از دستم بر نمیاد. دو، من هیچ وظیفه ای در مقابلشون و هیچ نقشی تو زندگیشون ندارم.

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    اواسط ماه دسامبر؛خداحافظ پاییز.

    به تپه‌ی کوچک برگ‌ها نگاه میکنم. برگ‌های خشکیده‌ی خزان دیگر در زیر پاهایم صدا نخواهند داد. روی کاشی‌ها فقط خاک است و لا‌به‌لای هوا، وزش سوزناک باد. سردی باد، از خون‌های ریخته شده کف خیابان خبر می‌آورد. قاصدک خواب است... پرنده‌ها آواز سر نمی‌دهند... . گرچه اما برگ‌های تکیده در اواسط ماه دسامبر، دور ریخته و در نهایت، همگی‌شان فراموش خواهند شد. اما بعد آنها باران می‌بارد. آنها فراموش نخواهند شد. تاریخ حقیقت و شجاعت، نامشان را به یاد خواهد سپرد.

    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    شنبه‌های عادی و گربه‌ی عجیب

    دم در سالن. سمت کلاس خالی میرم. صدای بچه های کلاس های دیگه رو میشنوم. بلندتر از اون صدای معلما و صدای آبگرم کن که به سختی تشخصیش دادم. یکم بعد تر، آخر سالن نصف شده، فقط من بودم و صدای قدم هام. کنار در سفیدی که متوسطه اول و دوم رو جدا میکرد، دقیقا روبه‌روی کلاس نهم، ایستاده بودم. به در سفید نگاه میکردم. بعد از کمی درنگ در رو باز کردم و وارد شدم. نگاهت نکردم و هیچ سنگینی نگاهی رو احساس نکردم. فقط کتابم رو برداشتم و تمام راهی که طی کرده بودم رو برگشتم.

    ✣✤✣

    هوا سرده. بعد از اینکه از سالن بیرون اومدم باد می‌وزید و برگ های پاییزی که خیلی راحت جدا میشدن، خیلی زود دوباره به زمین متصل میشدن. توی ژاپن بهش میگن موسوبی. به معنای اتصال دوباره. باد می‌وزه و من بیشتر توی خودم میپیچم. خورشید زمستون هم نمیتونه سرما رو جبران کنه. روی صندلی سفید میشینیم و به حیاط خالی نگاه میکنم. کمتر از چهل دقیقه دیگه تمام راهرو ها و حیاط پر از بچه ها و گروه های چند نفره میشه. وقتی سعی کردم گوش بدم، به جز تصویر پرنده ها که توی دوردست دسته ای پرواز میکردن، صدای پرنده های نزدیک رو شنیدم. صدای ماشین و شکسته شدن شیشه، صدای معلم ریاضی که با صدای بلند درس میداد و صدای به هم کشیده شدن پارچه ها. وقتی تو نیستی، به چیزهای دیگه ای گوش میدم. چیزایی که قبلا نشنیدم و چیزهایی که تو هیچوقت بهش گوش ندادی و نمیدی. کاش بفهمی دنیا خیلی بزرگتر و قشنگ تر از چیزیه که فکر می‌کنی. کاش همه مدرسه اینو درک میکردن که دنیا بزرگتر از گروه های چند نفره و شوخی های کثیف‌ـه.

    ✣✤✣

    ناهار غم انگیز هفته دومی که تنها توی مدرسه غذا خوردم، خوشمزه بود. مدیر مدرسه وقتی کتاب رو توی دستم دید، ازم پرسید "کتاب می‌خونی؟رمان؟" سر تکون دادم. "بعد از اینکه خوندی به منم میدی؟" خندیدم و گفتم "حتما" می‌دونستم که سعی میکنه شوخی کنه و به بچه ها نزدیک بشه. اونو دوست داشتم شبیه مدیرای تعصبی و مقرراتی نبود. مهربون بود یا حداقل واقعا سعی میکرد باشه. "یادت باشه عصر کتابو ازت میگیرم که به جاش درس بخونیا" بازم میخندم. نمیدونستم خنده ام دروغ بود یا نه اما میدونستم کافی بود. قبل از رفتن چند باری پرسید که به چیزی نیاز ندارم و بعد رفت. بازم توی راهرو ها قدم زدم. کلاس همچنان خالی بود. توی صندلی ام فرو رفتم و توی سویشرت زردم گم شدم.

    همه چیز خیلی عادی بود. به جز منی که درست برعکس چیزی ام که باید باشم. مثل اینکه من پر از طوفانم اما توی مدرسه‌ی هدف هر روز یه روز آفتابی توی ساحله.

    _. ༉‧₊˚*ೃ *✧ ཻུ۪۪⸙͎ཹ ፧  ੈ✩._

    گربه‌ی عجیب_

    مشکل پیدا کردن صندلی متوازن. یه گربه ی سفید مشکی و چهار گربه ی دیگه. دوتا سفید، یه مشکی و نارنجیِ کوچیک. اتاقی که به شدت به هم ریخته. زمین کلاس شیب داره. اگه بشینی، دیگه نمیتونی سرپا بایستی. همکلاسی هایی که دارن پرواز میکنن. پنجره های بزرگ. طبقه چندم. معلم هنر جدید. تکلیف انجام نشده. فاصله ی یه سانتی بین دیوارها که خالیه. نور ازشون وارد شده و به کوچه ی پهن و بن بست تابیده. بدون توجه به کنار دستیم رفتم جلو:چقدر گربه! گفت:بگیرشون. ازش خوشم نمیاد. حتی نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. اما گربه ها رو گرفتم. گربه ها اومدن روی کولم. وقتی پریدن پایین، پشتم زخم شد.

    اینجا هیچکس با علاقه به چشم‌هام نگاه نمیکنه؛

    به جز اون گربه‌ی سفید‌مشکی‌ عجیب.

    ​​​​​​

    +کلاس ادبیات واقعا تکه ای شبیه سازی شده از بهشته:")

    + دو جلد دیگه مانگا آئو هارو راید خریدم و موهامو هم کوتاه کردم هنوزم یه قسمتش رنگیه=)

    +عا.. گربه عجیب خواب بودD:

    +*من هیچی نمیگم ولی خب...TT

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان