۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

قلعه شنی آرزوهامون چی؟

روی شن‌های داغ، کنار دریا ایستادم. امواج گرما فریبم می‌دن. توی دور دست ها، پرنده‌ها بین آبی کدر آسمون و شفاف دریا پرواز می‌کنن. موج‌های سرد آب دریا به پاهام برخورد می‌کنن. شن ها ریزش می‌کنن و پاهامو زیر خودشون مخفی می‌کنن. تو اینجایی. سرحال و سرزنده، با همون چشم‌ها اما برق می‌زنن. موهای خرمایی مواجت زیر نور خورشید می‌درخشن. نگاهتو نمی‌‌دزدی و لبخند می‌زنی. وقتی چشم‌هات هلالی‌تر از همیشه می‌شن، از همیشه زیبا تر می‌شی. کاش می‌دونستی چقدر زیبایی. حتی وقتی که به آبی مجهولِ روبه‌روت خیره می‌شی و غم پنهونِ پشت چشمات فاش می‌شه. میخوام دستتو بگیرم و زیر آفتاب تند ساحل در آغوش بگیرمت. دستمو دراز می‌کنم اما تو از بین دستام می‌ریزی. می‌ری سمت موج‌هایی که رحمی ندارن. تو دور می‌شی اما من گیر افتادم، لای زره‌های ریز شن. انگار توی مرداب غرق می‌شم. می‌خوام نجاتت بدم، اما نمی‌تونم خودمو نجات بدم. همینطور که دور می‌شی، یه لحظه برمی‌گردی و برای آخرین بار نگاهم می‌کنی. اسمتو فریاد می‌زنم اما صدام در نمی‌آد. موهای خیست هنوز زیر نور خورشید می‌درخشن. تو دورتر می‌شی و من بیشتر توی شن‌ها فرو می‌رم. بین مرز نامرئی آسمون و دریا ناپدید می‌شی و من خودمو لای شن‌ریزه‌های ساحل گم می‌کنم. تموم اون قلعه‌شنی که با هم ساختیم از بین می‌ره.

    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    دو سال~

    3>

    ​​​​​​*چپوندن ایده‌آل‌گرایی زیر فرش*

    اینجا رو! ببینید کی بالاخره دست از گشادی برداشته قالب زده. D:

    میدونید، من دقیقاً چندین ماهه دارم به قالب زدن فکر می‌کنم. آخرش توی یه شب به مدت دو ساعت قالب زدم و پروژه‌ش تموم شد.

    ولی خب هنوز فونت مونده و قالب بدون فونت<<<

    راستی امروز دو سالگی وبه.=)

    می‌تونم بگم، وبلاگ داشتن بهم کمک کرد. در کل بودن توی سرویس وبلاگ نویسی بیان وبلاگ داشتن و پیدا کردن آدمایی که کم میبینی قضاوتت کنن خوبه. بین فضای منفور و بعضاً سمی مجازی، بیان نسبتاً خیلی سالم تره. اصلا خود این ایده وبلاگ نویسی و پست گذاشتن قشنگه.

    و این خیلی حس عجیبی داره که بعدا توی بزرگسالی برگردم وبلاگمو بخونم.:")

    امیدوارم بتونم علاوه بر خاطرات و حس خوب به وسیلهٔ اینجا پیشرفت هم بکنم. آروم آروم و لذت‌بخش رشد می‌کنم و بهتر می‌شم. وبلاگم مثل خودم مورد‌علاقه و مورد‌پسند همه نیست. یه جعبه چوبی پر از چیزای کوچیکه که حداقل برای خودم مهمه.

    آبی عزیز، دو سالگیت مبارک.3>

  • نظرات [ ۹ ]
    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱

    چالش سی‌کالج~

    یو:<

    می‌دونم می‌دونید چقدرر چالش سی روزه رو رها کردم و دیگه سمتشون نرفتم. اما این یکی سعیمو براش می‌کنم. البته هر روز اپدیتش نمی‌کنم، اگه دوست دارید می‌تونید هر چندمدتی چکش کنید.D:

    ممنونم از هیرای که دعوتم کرد3>>

    منبع چالش : شارلوت

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    منفی کوچولویی که از تنهایی می‌ترسه

    ​​​​​​

    ایزابل عزیز,

    زندگیم پر شده از به یاد آوردن‌ها و صحنه های دردناک. حتی وقتایی که اتفاقی نمی افته، داستان، توی افکارم می‌ره توی قسمت اوجش و منو یاد خودم می‌اندازه. به‌یادآوردن خودم دیگه یه مشوق نیست، یه درده، یه سواله، یه شک بزرگه.

    صحنه عجیب و نادریه -حداقل برای من. وقتی همه دارن می‌رقصن و آواز می‌خونن و دست می‌زنن، تو خیلی آروم و ساکت روی صندلیت نشسته باشی و نه به خاطر صداها اما بخاطر بخش هیجان‌انگیز کتابی که داری می‌خونی به وجد اومده باشی. اون لحظه با خودم فکر می‌کردم خب، این منم. این جوریه که من انجامش می‌دم. اما حالا، انگار مشکلی وجود داره که از منه. یه چیزی توی وجودم اشتباهه. مثل همون منفی‌ای که از تنها بودن می‌ترسه.

    دیروز، داشتیم جمع و تفریق عبارت‌های گویا رو یاد می‌گرفتیم، که یه چیزی رو دیدم. جواب این بود:

    (m+۷)(m-۱)-

    یکی از بچه‌ها پرسید: «چرا منفی‌ای که مال مخرجه رو نمی‌نویسیمش توی همون مخرج؟» معلم ریاضیمون با همون لحن شوخی‌طور همیشگیش گفت: «اگه بخوایم بنویسیمش مخرج، باید با یک بنویسمش. ولی چون تنهایی می‌ترسید گذاشتیمش کنار بقیه m ها.»

    و میدونی چیه، بل؟ من تموم زندگیم، مثل این منفی کوچولوعه بودم. این منفی ما، از تنهایی می‌ترسیده برای همین از جایی که تعلق داشته ولی تنها بوده، زده بیرون و به بقیه ملحق شده. ولی اون وسط یکش رو یادش می‌ره با خودش ببره. اون یک چیزی بود که بهش شخصیت می‌داده. تفاوت می‌بخشیده. ولی بعد می‌فهمه، حتی با یک خاصش هم نمی‌تونه تاثیری ایجاد کنه. بود و نبودش فرقی نداره، همه چیز اون جمله‌ها مثل قبله. هیچ چیز با یک اون تغییری نمی‌کنه و اون هنوز تنهاهه. کارش فقط برعکس کردن بقیه‌ست و فاکتور‌گیری ازش. نه ضرب و تقسیم و عددای جدید.

    به خوبی‌هایی فکر می‌کنم که اگه جور دیگه‌ای بودم، قطعا وجود داشتن. و حالا چون این منم، و من اون چیزی که بهتره و باید نیستم، باید چیکار کنم؟

    پیدا کردن جواب همیشه سخت بوده بل. می‌دونم اینو خوب درک می‌کنی.

    حالا می‌فهمم منظور از آگاهی تاوان داره چیه. هر وقت که چیزی رو به یاد می‌آرم، دیگه مثل قبل نمی‌شه. حداقل توی ذهنم. وقتی زیاد به آدم ها و نیت هاشون نگاه می‌کنم، یه جایی توی وجودم می‌میرن. واقعا نمی‌میرن اما انگار وجود داشتنشون به اندازه یه شبح می‌شه، یه توهم، یه سایهٔ بدون جسم.

     ولی می‌دونی، هنوز "آدم‌های‌زیبا" وجود دارن و ما آدما هم، هنوز زیبایی رو دوست داریم.

    راستی. مدتی میگذره از موقعی که برات موشک کاغذی گذاشتم روی ماه. دلم می‌خواد هر شب انجامش بدم. اونقدر که اون گربه‌های سفید‌مشکی پرنده ازم شکایت کنن. ولی کی اهمیت می‌ده؟ شاید کنارش یه شکلات‌آب‌نباتی زرد هم گذاشتم. شاید اصلا یروز خودم بیام. شاید.

    بل زیبای من...لطفاً منو از خودت دریغ نکن. می‌دونم که وجود داری و هر صبح به باغ و گل‌هات آب می‌دی. حتی غروب پشت میزت چایی می‌خوری. لطفاً برام بنویس.

    دوستدار تو

    بلا

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان