+اومم.. چطور بود؟xD از چیزی که فکر میکردم آسون تر بود جدی!(لینک کردن رو فاکتور بگیریم دستم شکست:)) همه عنوان ها رو یجا جمع کردم و بعد فکر کردم کدوم به کدوم میاد یجورایی خوش گذشت:">
ممنون از آنیما ، هیون ری و آرتمیس که منو به چالش دعوت کردن :]
دعوت میکنم از هر کسی که ننوشته~
یکی از روزای گرم تابستون ۱۴۰۱ یه کوالا انسان نمای بیکار و بی حال و خسته از خسته بودن به نام بلا در حال ذوب شدن توسط آفتاب داغ بود که یکهو تصمیم گرفت بعد از مدت ها توی یه چالشی ۳۰ روزه(شاید هم ۳۱ روزه) شرکت کنه (خیلی هم با ربطه!)
پس این چالش چومی رو شروع کرد ولی از اونجایی که نه حوصله داشت ببینه امروز چندمه و نه دوست داشت هی اپیدتش کنه تا روز بیستم نوشت.... (چرا این کارو کردم واقعا؟)
اما خب انشالا از بیستم به بعد در روزانه نوشتنش تلاش بیشتری میکنم-^-
اینو هم گوش کنید:> Hare Hare Ya
نمایی با شباهت نسبی به این جسم خسته
به زور چشماشو باز کرد با چشمای پف کردش ساعتو از کنار میزش بلند کرد و نگاش کرد : ۱۰:۲۳
شاید بهتر بود خودمو بیشتر آماده میکردم برای ملاقات با این خرس خوابالو حتی معلوم نیست دیشب کی خوابیده
خودشو باز جمع کرد و دستاشو روی گوشش گذاشت تا نشنوه که مامانش داره صداش میزنه تا بلند شه
نیم ساعت با همون حالت به دیوار سفیدش زل زده بود و به قول خودش کار یه overthinker رو انجام میداد از همون اول صبح
از اونجایی که امسال سالی بود که بیشتر از هر سالی انیمه دیدم و به طور رسمی به جمع اوتاکو های پیوستم پس حرف زدن راجع فقط یه انیمه خب...سختهD":
هیچوقت فکرشو نمیکردم یه بچه ۱۳ ساله زندگیش متوقف بشه
میشه گفت علائم حیاتیم روی یه عدد نامشخص برای همیشه متوقف میشه
و اجازه ای برای حیات و تموم کردن انیمه سگ های ولگرد بانگو و خوردن دوباره بستنی توی زمستون رو ندارم
گرچه که شاید واقعا زنده بودنم همین دلیل ها بودن ولی حالا همین دلایل هم برای هم به همراه خودم به پایان رسیدن
جایی که روحم از جسمم خارج میشه اتم هاش از هم جدا و نهایتاً یه روح دیگه رو تشکیل میدن
اما به هر حال دیگه مهم نیست
زندگی به پایان رسیده دلیلی نیاز نداره
مدتی که زندگی کردم...اگه بخوام نگاش کنم راستش محشر بود:")
انتظار خاصی نداشتم ولی همه چیزی که نیاز داشتم مهیا شده بود
و میتونم بگم من زندگی خوبی داشتم
امیدوار بودم بتونم این جمله رو نهایتا ۷۰ سالگی بگم اون موقع از من ۷۰ ساله انتظار داشتم که معنی زندگیمون رو پیدا کرده باشه به هدفش رسیده باشه یه خونه کوچیک یه باغ پر از گل آبی کنارش و در نهایت با رضایت بمیره
اما زودتر از اونچه که انتظار داشتم مردم و میتونم حسش کنم که چقدر چیزای زیادی رو از دست دادم
فکر کردن بهش غم انگیزه...اینکه دیگه نمیتونم بلو اند گری گوش کنم دیگه نمیتونم مثل بچگیم آواتار ببینم دیگه نمیتونم کامپیوترم رو بهترین کامپیوتر جهان بدونم و با جی تی ای خودمو خفه کنم:") دیگه نمیتونم با هات سس از خود بی خود شم و عاشق مارشمالو شم:" دیگه نمیتونم خودمو و همه رو با آبی خفه کنم دیگه خیلی کارا نمیتونم بکنم و هیچوقت نمیدونستم بار اخره
اگه بگن به چی فکر کردم توی آخرین فرصت حیاتم...خب مسلماً خانوادم راستش بهشون خیلی مدیونم و ممنونم از اینکه منو توی مسیر خوب قرار دادن و بنظرم کم نذاشتن:"))
زندگیم و هدفی که ندارمش هم..هدفم یه فرصت بود و زندگیم خوب
دیگه دوستم میدونم ناراحت میشه از اینکه باند خلافکارمون رو درست نکردیم و هنوز کار با چاقو و هک رو یاد نگرفتیم..و ما هنوز از این شهر که اسمشو صددرصد میزاره خراب شده نرفتیم و قبل از همه اینا من مردم
و وبلاگم فقط میتونم بگم بهش ببخشید و خیلی دوست دارم کابینه آبی که آسمون آبی و پر ستاره ای داری:")
ولی باید یه تشکر از خودم بکنم.. ازت ممنونم و چی بگم؟؟تو هم سعی خودتو کردی و زندگی کردی کاری بیشتر از این نبود بکنی باور کن
ممنونم که آخرین ستاره این وبلاگ رو خاموش کردید
و آخرین حرفام رو خوندید این ارزشمنده
از همگی ممنونم:))
تقاضا دارم گریه نکنید و برای شادی روح این عزیز بلو اند گری پخش نمایید^-^💙
+۱حس کردم واقعا مردم._.وسط نوشتنش احساساتی شدمTT
+۲منبع چالش اینجاست و ممنونم از موژان که دعوتم کرد^^
_در نهایت سوال این چالش
با چه چیزی یاد من میوفتید؟