Stargazing-

Stargazing
The neighbourhood
Magic Spirit
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲

    زنده بودن، مبارزه است.

    این پست حاوی مقدار زیادی آه و ناله هست. اگه حوصله ندارید یا روحیه ظریف دارید و آدم مودی هستید، پیشنهاد نمیشه. در عوض شما رو به پی‌نوشت سوم راهنمایی میکنم.

    با تشکر و احترام، بلا3>

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲

    زندگی بلا به روایت عکس.

    ​​​​

    (به تقلید از میتسوری~)

    پرتوهای آفتاب که ملافه تخت و فرش رو بغل کردن، پنجره های باز، نسیم بهاری که هنوز یکم سرده، کلافگی بی‌پایان، شبایی که از مرکز آلودگی صوتی دور میشم و توی اتاقم کتاب میخونم. اونقدر میخونم تا نتونم فکر کنم، فرار از آلودگی نوری، پیدا کردن صُوَر فلکی و فکر کردن به اینکه واقعا چی می‌خوام.

    به طور کلی این زندگی الان منه.

    :]

  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۷ اسفند ۰۱

    یازده لبخندِ هزار و چهارصد و یک

    اینم میشه یه مروری از امسال. اما خب به هر حال من میدونم که حافظم ماهی گلیه نصفشو یادم می‌ره بگمXDTT

    ممنونم از دعوتِ کالیستا 3>

    ۱. وقتی وِگا برای اولین بار اون سه کلمه لنتی که سه ماه تموم بخاطرش تو دشواری و شک بودمو گفت...

    ۲. "چون نمیتونم ناراحت ببینمت."

    ۲+۱. اصلا خود وجود وگا.

    ۳. خرداد ماه به یاد موندنی که تک تک روزاشو توی روزانه نویسی نوتم ثبت کردم.

    ۴. وقتی فهمیدم با مامان و بابا برای عیدی قراره بریم کتاب فروشی و کتاب بخرم(ذوقTT)

    ۵. همین روزا که وگا برام لینک یه پلی لیست ۱۶۹ تایی از آهنگایی که برای انواع اجرام آسمانی ساختنو فرستاد :))))

    ۶. دیدن تلاشای اطرافیانم در عین خستگیشون. خانواده‌م وگا و آدمای دیگه.

    ۷. وقتی برای کار هنر ظرف سفالی با طرح سنتی رو با گواش رنگ میکردیم و آخرش ماسک‌های همدیگه رو رنگی کردیم=)

    ۸. وقتی به طرز معجزه آسایی علوممو ۱۹.۷۵ شدم و بعد اون همه تلاش ریاضی رو کامل شدم.

    ۹. اون نقاشی که از وگا کشیدم.(قرار بود یکاری کنم اون لبخند بزنه اما نه تنها موفقیت آمیز بود بلکه خودمم تمام مدت کشیدنش لبخند میزدم:) )

    ۱۰. کلاس ایده آل و به یاد موندنیم. کلاس ادبیات سال نهم.

    ۱۱. و بالاخره، تمام دفعه هایی که امتحان کنسل کردیم/شد، موقع هایی که انیمه/کی‌دراما/فیلم میدیدم، یا تموم وقتایی که هر نوع ماکارونی جات خوردمTT.

    ۱۱+۱. اون روز که آماده شده بودم برم مدرسه و از بالا در خونمون دیدم داره برف میاد =) -یه لحظه فکر کردم توهم زدم- (اولین باری بود که باریدن برف رو میدیدم)

    ۱۱+۲. روز آخر مدرسه که آب بازی کردیم.

    ~

    پی‌نوشت: امسال مطلقاً سال بدی نبود اما یجورایی بیشتر ناراحتی هاشو یادم مونده.*sigh ولی امیدوارم سال بعد سال خیلی بهتری باشه، برای هممون. *لبخندِ ۳+۱۱*

    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    چرت‌و‌پرت: تو نمیر آکی.

     پرده ها پایین‌ان. هالهٔ مبهمی از نور خورشید روی فرش و تخت نامرتبمه. هنوز مزه توت بافرهنگِ له‌شده رو حس می‌کنم. پاهام یخ زدن. دفتر طراحیم که روش طرح سهراب سپهریه بازه. اسکچ وایولت اورگاردن هنوز کامل نشده. با اتود هفت‌دهم صورتی، توی دفترچه گل‌گلی‌م از تو مینویسم. تموم صفحه‌های کوچیکش پر از نوشته هام برای توعه و پر از همهٔ آهنگایی که اگه می‌تونستم برات می‌خوندم.

    تو کنار زخم هام ستاره کشیدی و حالا من دارم خون‌ریزی می‌کنم.

    آهنگ کاردیگن تیلور سوئیفت، سردمدار پلی‌لیست جدیدم مدام تکرار می‌شه. می‌دونی، من دارم با ضعیف بودنم به خودم زخم می‌زنم.

    بابا صدام می‌زنه، میگه آب جوش اومده. جوراب راه‌راه زرد و مشکی‌مو می‌پوشم و در حالی که با شلوار صورتی و موهای نامرتب بیش از پیش شبیه احمقا شدم، می‌رم بیرون. بابا زیر پتو خوابیده و مَستر آنیستورو روی مبل داره خودشو لیس می‌زنه. دونه های ریز چایی رو می‌ریزم توی فلاسک و آب جوش روش. می‌رم توی حیاط. باد سرد زمستونی پوستمو می‌سوزونه. گرمای بی‌جون خورشید رو دوست دارم. خمیازه می‌کشم و همراه حباب‌های خیالی کنار سرم برمی‌گردم روی تختم و خیال می‌کنم، تا اینکه به تو می‌رسم. اون کنار نشستی، اسکچامو ورق می‌زنی و وسط تعریفات ایراد می‌گیری. بعد گیتارو می‌گیری دستت و ادا در می‌اری که داری "می‌نوازی". تصورت می‌کنم که واقعاً داری می‌خندی و منم به گیتار زدن افتضاحت واقعاً می‌خندم.

    و می‌دونی چیه؟اصلاً هم نمی‌خوام به روی خودم بیارم فقط یه متوهم فراری‌ام که زیر نقاب یه رؤیاپرداز قایم شده.

    از سری اتفاقات غیرمعمولی که باعث شد از واکنش خودم تعجعب کنم این بود...آدم رنگیه روی میز خوابیده بود یه ایده به سرم زد گردنش رو قلقلک دادم و رسما فلنگو بستم فرار کردم و برگه عربیمو تحویل دادم. روز بعدش داشتیم نرمش میکردیم حواسم نبود یهو پشت گردنم ویزویز کرد قلقلکم شد و خندید برام عجیبه و ناراحت شدم که انقدر ذوق کردم و جالبه که چقدر زود واکنش نشون داد این روزا همه چیز یجور دیگه‌ست. شاید هیچوقت فرصت اینو نداشته باشم که چیزی بیش از آشنا بشیم اما همیشه برام یه آدم جالب و رنگی می‌مونه. (انقدر از دور نگاهت کردم که وقتی از نزدیک می‌بینمت انگار نمی‌شناسمت)

    -*-

    میتونم تا ابد به curious kid ـی که وگا برای توصیفم گفت لبخند بزنم و متشکر باشم. *درخشش*

    -*-

    معاون مدرسه‌مون رسما یه پا خانم ترانچبال* امروزیه. جوری که از اون ور حیاط میبینمش از این ور ازش می‌گریزیم در دین پراکنده میشویم و دست به دعا میشیم برای سلامتی پاچه‌هامون. (متأسفم بابت گفتنش اما واقعاً یا پاچه میگیره یا واقعا پاچه هاتو میگیره*wtf) 

    *خانم ترانچبال مدیر مدرسه ای هست که ماتیلدا می‌رفت روایت داریم -هم کتاب هم فیلمش که یکی از بچه ها رو از گیس گرفت و پرت کرد اون طرف دیوار. ما هم اگه شعونات مورد نظرش رو رعایت نکنیم یه همچین سرنوشتی برامون رقم میخوره."-"

    -*-

    در آخر،

    توصیه خواهرانه ای که میتونم بهتون بکنم اینه که:

    به هیچ وجه کتاب مورد علاقتون رو به مدیرتون ندید چون دیگه بهتون نمیدتش و حتی اگه برید به ظاهر بگید خوندیدش؟قشنگ بود؟ هم بهتون برنمیگردونه.^^ (ولی من دلم برای کتابم تنگ شده:)))

    نتیجه این تجربه: دیگه کتابامو قرض هیچ احد و ناسی نمیدم

    ​​​​​​-*-

    پی‌نوشت۱: یروز نشستم کنار باغچه و به مورچه‌های روی گل رز زردمون که تازه باز شده نگاه کردم هیچوقت نمیدونستم مورچه‌ها فقط یه خط مشکی پادار نیستن. (The greatest discovery of the world)

    پی‌نوشت۲: راننده سرویس بهمون رولت خامه‌ای داد و رسما پشمام جوری ریخت که گفتم حتما توش سم ریخته."-"

    پی نوشت۳: عنوان پست مال انیمه چینساو منه. اولش عصبانی شدم که چرا خودشو فدا کرد اما منم اگه جای هیمنو بودم همین کارو می‌کردم=)

     
    Error

    Album: eye cue rew see

    By Plastic girl in closet

    Magic Spirit

     این آهنگ تقریباً برای ۹ سال پیشه-(۲۰۱۴)

  • نظرات [ ۳ ]
    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۰۱

    قلعه شنی آرزوهامون چی؟

    روی شن‌های داغ، کنار دریا ایستادم. امواج گرما فریبم می‌دن. توی دور دست ها، پرنده‌ها بین آبی کدر آسمون و شفاف دریا پرواز می‌کنن. موج‌های سرد آب دریا به پاهام برخورد می‌کنن. شن ها ریزش می‌کنن و پاهامو زیر خودشون مخفی می‌کنن. تو اینجایی. سرحال و سرزنده، با همون چشم‌ها اما برق می‌زنن. موهای خرمایی مواجت زیر نور خورشید می‌درخشن. نگاهتو نمی‌‌دزدی و لبخند می‌زنی. وقتی چشم‌هات هلالی‌تر از همیشه می‌شن، از همیشه زیبا تر می‌شی. کاش می‌دونستی چقدر زیبایی. حتی وقتی که به آبی مجهولِ روبه‌روت خیره می‌شی و غم پنهونِ پشت چشمات فاش می‌شه. میخوام دستتو بگیرم و زیر آفتاب تند ساحل در آغوش بگیرمت. دستمو دراز می‌کنم اما تو از بین دستام می‌ریزی. می‌ری سمت موج‌هایی که رحمی ندارن. تو دور می‌شی اما من گیر افتادم، لای زره‌های ریز شن. انگار توی مرداب غرق می‌شم. می‌خوام نجاتت بدم، اما نمی‌تونم خودمو نجات بدم. همینطور که دور می‌شی، یه لحظه برمی‌گردی و برای آخرین بار نگاهم می‌کنی. اسمتو فریاد می‌زنم اما صدام در نمی‌آد. موهای خیست هنوز زیر نور خورشید می‌درخشن. تو دورتر می‌شی و من بیشتر توی شن‌ها فرو می‌رم. بین مرز نامرئی آسمون و دریا ناپدید می‌شی و من خودمو لای شن‌ریزه‌های ساحل گم می‌کنم. تموم اون قلعه‌شنی که با هم ساختیم از بین می‌ره.

    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    دو سال~

    3>

    ​​​​​​*چپوندن ایده‌آل‌گرایی زیر فرش*

    اینجا رو! ببینید کی بالاخره دست از گشادی برداشته قالب زده. D:

    میدونید، من دقیقاً چندین ماهه دارم به قالب زدن فکر می‌کنم. آخرش توی یه شب به مدت دو ساعت قالب زدم و پروژه‌ش تموم شد.

    ولی خب هنوز فونت مونده و قالب بدون فونت<<<

    راستی امروز دو سالگی وبه.=)

    می‌تونم بگم، وبلاگ داشتن بهم کمک کرد. در کل بودن توی سرویس وبلاگ نویسی بیان وبلاگ داشتن و پیدا کردن آدمایی که کم میبینی قضاوتت کنن خوبه. بین فضای منفور و بعضاً سمی مجازی، بیان نسبتاً خیلی سالم تره. اصلا خود این ایده وبلاگ نویسی و پست گذاشتن قشنگه.

    و این خیلی حس عجیبی داره که بعدا توی بزرگسالی برگردم وبلاگمو بخونم.:")

    امیدوارم بتونم علاوه بر خاطرات و حس خوب به وسیلهٔ اینجا پیشرفت هم بکنم. آروم آروم و لذت‌بخش رشد می‌کنم و بهتر می‌شم. وبلاگم مثل خودم مورد‌علاقه و مورد‌پسند همه نیست. یه جعبه چوبی پر از چیزای کوچیکه که حداقل برای خودم مهمه.

    آبی عزیز، دو سالگیت مبارک.3>

  • نظرات [ ۹ ]
    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱

    چالش سی‌کالج~

    یو:<

    می‌دونم می‌دونید چقدرر چالش سی روزه رو رها کردم و دیگه سمتشون نرفتم. اما این یکی سعیمو براش می‌کنم. البته هر روز اپدیتش نمی‌کنم، اگه دوست دارید می‌تونید هر چندمدتی چکش کنید.D:

    ممنونم از هیرای که دعوتم کرد3>>

    منبع چالش : شارلوت

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    منفی کوچولویی که از تنهایی می‌ترسه

    ​​​​​​

    ایزابل عزیز,

    زندگیم پر شده از به یاد آوردن‌ها و صحنه های دردناک. حتی وقتایی که اتفاقی نمی افته، داستان، توی افکارم می‌ره توی قسمت اوجش و منو یاد خودم می‌اندازه. به‌یادآوردن خودم دیگه یه مشوق نیست، یه درده، یه سواله، یه شک بزرگه.

    صحنه عجیب و نادریه -حداقل برای من. وقتی همه دارن می‌رقصن و آواز می‌خونن و دست می‌زنن، تو خیلی آروم و ساکت روی صندلیت نشسته باشی و نه به خاطر صداها اما بخاطر بخش هیجان‌انگیز کتابی که داری می‌خونی به وجد اومده باشی. اون لحظه با خودم فکر می‌کردم خب، این منم. این جوریه که من انجامش می‌دم. اما حالا، انگار مشکلی وجود داره که از منه. یه چیزی توی وجودم اشتباهه. مثل همون منفی‌ای که از تنها بودن می‌ترسه.

    دیروز، داشتیم جمع و تفریق عبارت‌های گویا رو یاد می‌گرفتیم، که یه چیزی رو دیدم. جواب این بود:

    (m+۷)(m-۱)-

    یکی از بچه‌ها پرسید: «چرا منفی‌ای که مال مخرجه رو نمی‌نویسیمش توی همون مخرج؟» معلم ریاضیمون با همون لحن شوخی‌طور همیشگیش گفت: «اگه بخوایم بنویسیمش مخرج، باید با یک بنویسمش. ولی چون تنهایی می‌ترسید گذاشتیمش کنار بقیه m ها.»

    و میدونی چیه، بل؟ من تموم زندگیم، مثل این منفی کوچولوعه بودم. این منفی ما، از تنهایی می‌ترسیده برای همین از جایی که تعلق داشته ولی تنها بوده، زده بیرون و به بقیه ملحق شده. ولی اون وسط یکش رو یادش می‌ره با خودش ببره. اون یک چیزی بود که بهش شخصیت می‌داده. تفاوت می‌بخشیده. ولی بعد می‌فهمه، حتی با یک خاصش هم نمی‌تونه تاثیری ایجاد کنه. بود و نبودش فرقی نداره، همه چیز اون جمله‌ها مثل قبله. هیچ چیز با یک اون تغییری نمی‌کنه و اون هنوز تنهاهه. کارش فقط برعکس کردن بقیه‌ست و فاکتور‌گیری ازش. نه ضرب و تقسیم و عددای جدید.

    به خوبی‌هایی فکر می‌کنم که اگه جور دیگه‌ای بودم، قطعا وجود داشتن. و حالا چون این منم، و من اون چیزی که بهتره و باید نیستم، باید چیکار کنم؟

    پیدا کردن جواب همیشه سخت بوده بل. می‌دونم اینو خوب درک می‌کنی.

    حالا می‌فهمم منظور وگا از آگاهی تاوان داره چیه. هر وقت که چیزی رو به یاد می‌آرم، دیگه مثل قبل نمی‌شه. حداقل توی ذهنم. وقتی زیاد به آدم ها و نیت هاشون نگاه می‌کنم، یه جایی توی وجودم می‌میرن. واقعا نمی‌میرن اما انگار وجود داشتنشون به اندازه یه شبح می‌شه، یه توهم، یه سایهٔ بدون جسم.

     ولی می‌دونی، هنوز "آدم‌های‌زیبا" وجود دارن و ما آدما هم، هنوز زیبایی رو دوست داریم.

    راستی. مدتی میگذره از موقعی که برات موشک کاغذی گذاشتم روی ماه. دلم می‌خواد هر شب انجامش بدم. اونقدر که اون گربه‌های سفید‌مشکی پرنده ازم شکایت کنن. ولی کی اهمیت می‌ده؟ شاید کنارش یه شکلات‌آب‌نباتی زرد هم گذاشتم. شاید اصلا یروز خودم بیام. شاید.

    بل زیبای من...لطفاً منو از خودت دریغ نکن. می‌دونم که وجود داری و هر صبح به باغ و گل‌هات آب می‌دی. حتی غروب پشت میزت چایی می‌خوری. لطفاً برام بنویس.

    دوستدار تو

    بلا

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    چرت‌و‌پرت: می‌نویسم.

    اواخر دی ماه زمستون ۱۴۰۱ ساعت ۷:۱۰صبح مه همه جا رو زیر گرفته آروم آروم در حالی که جمع نشستیم و به رادیو منزجز کننده‌ی "جوان‌ایرانی سلام" گوش میدیم با ترس و تعجب و حتی شاید شگفتی به تصویر مبهم جلوی چشمامون نگاه می‌کنیم به صفحه های خالی به صحنه های اجرا نشده به نیمه بی رنگ نقاشی که دقیقا مقابل چشمامونه زل زدیم و می‌پرسیم بعدش قراره چی ببینیم؟

    کاش جواب دقیقی بود اما سوال مهم تری وجود داره که مبهم تر و گیج کننده تر از اونه "بعدش باید چیکار کنم؟" فقط شنا کن اما متاسفانه من شنا بلد نیستم بنظر میاد قراره غرق شم ولی مشکلی ندارم

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان