شنبه‌های عادی و گربه‌ی عجیب

دم در سالن. سمت کلاس خالی میرم. صدای بچه های کلاس های دیگه رو میشنوم. بلندتر از اون صدای معلما و صدای آبگرم کن که به سختی تشخصیش دادم. یکم بعد تر، آخر سالن نصف شده، فقط من بودم و صدای قدم هام. کنار در سفیدی که متوسطه اول و دوم رو جدا میکرد، دقیقا روبه‌روی کلاس نهم، ایستاده بودم. به در سفید نگاه میکردم. بعد از کمی درنگ در رو باز کردم و وارد شدم. نگاهت نکردم و هیچ سنگینی نگاهی رو احساس نکردم. فقط کتابم رو برداشتم و تمام راهی که طی کرده بودم رو برگشتم.

✣✤✣

هوا سرده. بعد از اینکه از سالن بیرون اومدم باد می‌وزید و برگ های پاییزی که خیلی راحت جدا میشدن، خیلی زود دوباره به زمین متصل میشدن. توی ژاپن بهش میگن موسوبی. به معنای اتصال دوباره. باد می‌وزه و من بیشتر توی خودم میپیچم. خورشید زمستون هم نمیتونه سرما رو جبران کنه. روی صندلی سفید میشینیم و به حیاط خالی نگاه میکنم. کمتر از چهل دقیقه دیگه تمام راهرو ها و حیاط پر از بچه ها و گروه های چند نفره میشه. وقتی سعی کردم گوش بدم، به جز تصویر پرنده ها که توی دوردست دسته ای پرواز میکردن، صدای پرنده های نزدیک رو شنیدم. صدای ماشین و شکسته شدن شیشه، صدای معلم ریاضی که با صدای بلند درس میداد و صدای به هم کشیده شدن پارچه ها. وقتی تو نیستی، به چیزهای دیگه ای گوش میدم. چیزایی که قبلا نشنیدم و چیزهایی که تو هیچوقت بهش گوش ندادی و نمیدی. کاش بفهمی دنیا خیلی بزرگتر و قشنگ تر از چیزیه که فکر می‌کنی. کاش همه مدرسه اینو درک میکردن که دنیا بزرگتر از گروه های چند نفره و شوخی های کثیف‌ـه.

✣✤✣

ناهار غم انگیز هفته دومی که تنها توی مدرسه غذا خوردم، خوشمزه بود. مدیر مدرسه وقتی کتاب رو توی دستم دید، ازم پرسید "کتاب می‌خونی؟رمان؟" سر تکون دادم. "بعد از اینکه خوندی به منم میدی؟" خندیدم و گفتم "حتما" می‌دونستم که سعی میکنه شوخی کنه و به بچه ها نزدیک بشه. اونو دوست داشتم شبیه مدیرای تعصبی و مقرراتی نبود. مهربون بود یا حداقل واقعا سعی میکرد باشه. "یادت باشه عصر کتابو ازت میگیرم که به جاش درس بخونیا" بازم میخندم. نمیدونستم خنده ام دروغ بود یا نه اما میدونستم کافی بود. قبل از رفتن چند باری پرسید که به چیزی نیاز ندارم و بعد رفت. بازم توی راهرو ها قدم زدم. کلاس همچنان خالی بود. توی صندلی ام فرو رفتم و توی سویشرت زردم گم شدم.

همه چیز خیلی عادی بود. به جز منی که درست برعکس چیزی ام که باید باشم. مثل اینکه من پر از طوفانم اما توی مدرسه‌ی هدف هر روز یه روز آفتابی توی ساحله.

_. ༉‧₊˚*ೃ *✧ ཻུ۪۪⸙͎ཹ ፧  ੈ✩._

گربه‌ی عجیب_

مشکل پیدا کردن صندلی متوازن. یه گربه ی سفید مشکی و چهار گربه ی دیگه. دوتا سفید، یه مشکی و نارنجیِ کوچیک. اتاقی که به شدت به هم ریخته. زمین کلاس شیب داره. اگه بشینی، دیگه نمیتونی سرپا بایستی. همکلاسی هایی که دارن پرواز میکنن. پنجره های بزرگ. طبقه چندم. معلم هنر جدید. تکلیف انجام نشده. فاصله ی یه سانتی بین دیوارها که خالیه. نور ازشون وارد شده و به کوچه ی پهن و بن بست تابیده. بدون توجه به کنار دستیم رفتم جلو:چقدر گربه! گفت:بگیرشون. ازش خوشم نمیاد. حتی نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. اما گربه ها رو گرفتم. گربه ها اومدن روی کولم. وقتی پریدن پایین، پشتم زخم شد.

اینجا هیچکس با علاقه به چشم‌هام نگاه نمیکنه؛

به جز اون گربه‌ی سفید‌مشکی‌ عجیب.

​​​​​​

+کلاس ادبیات واقعا تکه ای شبیه سازی شده از بهشته:")

+ دو جلد دیگه مانگا آئو هارو راید خریدم و موهامو هم کوتاه کردم هنوزم یه قسمتش رنگیه=)

+عا.. گربه عجیب خواب بودD:

+*من هیچی نمیگم ولی خب...TT

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    چرت‌و‌پرت: همش تقصیر مایکیه.

    نمیدونم به چه دلیل اما دلم رندوم نویسی خواست D":

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۲۷ آبان ۰۱

    نامه‌ای با نهایت صداقت

    بل,

    یو. این منم. نامه نویسِ خسته.

    این روزا که همه‌ی بچه مدرسه ای های همسن و سالم درباره "کراش"هاشون میگن، من سعی میکنم بیشتر از دوستای زنگ تفریح خوشم بیاد. تو میدونی که هیچوقت دوست نداشتم وجود آدمایی رو ببینم که میدونم درونشون نوری نیست. ولی الان فقط مجبورم. چون باید بتونم همراهشون بخندم. حتی اگه این باعث خسته تر برگشتن از مدرسه بشه، مجبورم با همه تعامل داشته باشم. که چشمای متنفر رو از خودم دور کنم و بیشتر حرف بزنم.

    راستی میدونستی؟همکلاسی های تازمون بهم گفتن، فکر میکردن من نمیتونم حرف بزنم.

    همه اتفاقایی که داره میوفته... باعث میشه بخوام توی مدرسه بمونم چون توی مدرسه خیلی می‌خندم. اما وقتی میام خونه اوضاع اونقدرا هم خوب نیست و... دلم نمی‌خواد برگردم. این هفته بیشتر مواقع با کلید در خونه رو باز میکردم. خونه سرد و خالی اولین صحنه ای بود که به چشمم میخورد. بعدش مَستر آنیستورو ی همیشه گشنه رو میدیدم. با وجود اون خونه زیادم خالی نیست یا حداقل ترجیح میدم تنها باشم.

    روز های شلوغ و طاقت فرسای خیلی زیادی مونده. تا الان خیلی وقته چیزی نکشیدم. اسکچم از تهیونگ ناتموم مونده. کی دراما و انیمه های نصفه زیادی مونده. مدت هاست به چیز خاصی گوش ندادم و دلتنگم زندگی قبلمم.

    راستی، همینجا قول میدم کمتر گریه کنم. نه فقط برای اینکه نشون بدم چقدر قوی ام. میدونی که این قوی بودن نیست‌. من فقط می‌خوام کمتر مخفی بشم و فرار نکنم. که جاش بتونم به بقیه کمک کنم.

    ولی میدونی، با اینکه واقعا خسته میشم اما دارم توی حرف زدن بهتر میشم. ولی تو بهم افتخار نکن. هیچوقت پیشرفتم توی ارتباط زوری با مردم منو خوشحال نکرده. فقط نگرانی پدر و مادرم از روابط ضعیفم کم کرده.

    فکر کنم الان باید بگم "به امید دیدار" ولی فعلا ترجیح میدم همو نبینیم. چون اگه منو ببینی، شرمنده میشم. ایندفعه خبری از عروس دریایی ها و صحنه های اکلیلی نیست. حتی دیگه قرار نیست برات از چیزایی که تازه یاد گرفتم حرف بزنم. یا از شعرا و حرفای تازه ی وگا.

    حتی دیگه نمیتونم به تو و سوزی فکر کنم و آروم بشم. همه چیز فقط زیادی واقعیه و این به هیچ وجه قشنگ نیست.

    و اگه تو برای من حرف بزنی، انقدر اختلال ذهنیم زیاد شده که نمیتونم بهترین جواب ها رو برات پیدا کنم. اونوقت بیشتر از قبل هم شرمنده میشم. همون‌طور که کنار وگا از این بابت ناراحت میشم.

    اوه ایزابل، امیدوارم خوب باشی. ترجیحا باخبرم کن.

    میدونی آخرش یه روز تنها هدفم روزم، دراز کشیدن و نگاه کردن آسمون با تو میشه. قول نمیدم ولی امیدوارم.

    پس تا اون روز، فعلا.

    -بلا

    (این عکسو خیلی دوست دارمTT)

    +اینجور نبود که دلم نمی خواست پست بذارم ولی توی این شرایط مخفی شدن برام راحت تر بود اما الان خواستم بذارمش^^ به کامنتا جواب میدم قول!

    +توی یادداشت های قدیمیم نوشته بودم "من یه گربه ی بی حوصله و خواب آلو ام که به کسی اجازه نمیده بهش محبت کنه توی زمستونا عاشق گرمای بخاری و توی تابستون عادتش پشتکی خوابیدن زیر کولره از غریبه ها فرار میکنه یا اینکه سربه سرشون میذاره" و خب:دی شما چطور؟ (؟xD)

    +از کلاس زبان آنلاین بیست نفرم با نهایت صداقت متنفرم. 

    +قبل از اینکه بیشتر از این فکر کنم و فکر کردن بشه دلیل ناراحتیم و نتونم درس بخونم بهتره برم و درس بخونم چون به خودم قول دادم بعدش کتاب مورد نظرمو بخونم و مثل همیشه دارم وقت کم میارمxD 

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

    .Oct.10_9:44pm

    در گوشت چیزی را نجوا کردم. لبخندی به روشنی آفتاب زدی. تو را میان گل ها می‌دیدم که شعر هایت را برایم می‌خواندی. لحظه ای انگار، با گل ها یکسان بودی.  آن روز تو را نچیدم...

    ✢✣✢

    تو را نچیدم و چشمانت پژمرده شد. حال، پلک های سنگینت که محو آسمان آبی شده اند، دل ابرها را هم به درد آورده اند. انگار تمام ابرها برای تو و غم تو می‌بارند. و من در گوشه ای از جهان احساس ناتوانی میکنم.  من نیز از دور می‌بارم...

    ✢✣✢

    تو همه چیز را میدانی. میدانی که به آغوشی که هرگز نچشیده ام معتاد شده ام. پس اگر مایل ها یا حتی هزاران سال نوری از من دوری.. اما بگو که به زودی مرا در آغوش خواهی کشید.

    که روزی با هم، دل ابر را با خنده هایمان آب می کنیم. یا روزی در آغوش تو خود را به خواب می‌سپارم... که روزی تو را به عنوان "گل ابدی" می‌چینم و هر روز تماشایت میکنم.

    روزی دوباره غرق تماشای آسمان میشوم،  اما در کنار تو...

    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    هایکو~

    ​​​​​​

    میدونی چیه؟

    بهش فکر نکن

    کاش هنوز درک نمی کردیم

     

    ما. با هم.

    بدترین دروغ

    همه چی یه دروغ زیبا بود

     

    جادو؟

    گرمای وجودت

    با قلبت منو رنگ کردی..~

     

    اگر

    هنوز هم به من فکر می‌کنی

    دیگر تنهایم نگذار~

     

    شور زندگی~

    پایانی شور انگیز

    محو شدن.

     

    To My Youth

    Ready or not

    you can let it go

     

    آغوشی از جنس مرگ ..

    سمفونی درد

    از جنس رنگ..

     

    11:47

    H O P E

    3>

     

    منبع چالش

     

    +اومم.. چطور بود؟xD از چیزی که فکر میکردم آسون تر بود جدی!(لینک کردن رو فاکتور بگیریم دستم شکست:)) همه عنوان ها رو یجا جمع کردم و بعد فکر کردم کدوم به کدوم میاد یجورایی خوش گذشت:">

    ممنون از آنیما ، هیون ری و آرتمیس که منو به چالش دعوت کردن :]

    دعوت میکنم از هر کسی که ننوشته~

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱

    به‌کالیستا

     کالیستای عزیز،

    دختر پر نور و خوش ذوق بیان، تولدت مبارک!

    خیلی خوشحالم که توی مدتی که وبلاگ نویس شدم با بلاگری به خوبی و مهربونی تو آشنا شدم و تونستم این مدت رو با هر حرف زدن با تو سپری کنم.

    یادته از آدم های رنگی و متفاوت گفتم؟تو هم از همون آدم های خاص و رنگی هستی. از نوعی که می‌تونه به دنیای اطرافش رنگ ببخشه و صوت گوش نواز احساساتش رو به گوش کل دنیا منتقل کنه.

    دختر خوش قلب، کالیستا، اشکالی نداره اگه گاهی خاموش و ناامید بشی. اشکالی نداره اگه ناراحت باشی و برای ادامه دادن زیادی خسته. من اینجام تا کنار هم یه گوشه بشینیم، همراه یه بستنی خنک استراحت کنیم و همزمان که غروب خورشید رو تماشا میکنیم، استرس و درد هامون رو برای لحظه ای هرچند کوتاه، به دست باد بسپریم.

    گل های آفتاب گردون توی وجودت، همیشه بهت راهو نشون میدن. بهشون گوش کن. حتی توی تاریکی ما راهمونو پیدا میکنیم. توی ادامه زندگی، توی سال جدیدی که میاد و سنت رو بیشتر می‌کنه، ممکنه پر از ابرای بارونی و رعد و برق های پرسروصدا باشه. ولی هیچوقت از یاد نبر پر از روشنی ها و روزای آفتابی هست که هرگز نباید از یادشون ببری و از دستشون بدی.

    امیدوارم سال جدیدت، پر از یادگیری های بی وقفه، بزرگ شدن و لحظات و آدم‌های خوب باشه. پر از گریه هایی از شادی و لبخندای واقعی.

    همیشه به خودت باور داشته باش. به نورهای کوچک درونت که می‌تونه برای خودت و دیگران لحظات خوبی بسازه.

    از امسال نهایت لذت ببر و همیشه همینقدر پر تلاش باقی بمون.

    دوستدار تو

    بِلا

    +از قدیم گفتن جواب نامه رو باید با نامه داد و... با عرض پوزش که چقدر توی نامه نوشتن بدم و علاوه بر اون دوست نداشتم از زبان ادبی استفاده کنم چون بنظرم جملاتم اون شکلی جالب بنظر نمیومد علاوه بر اون دست خط خوشی هم نداشتم که بخوام بنویسم(نامه نویس خوبی نیستم درکل:") ولی امیدوارم تونسته باشمو حرفامو بهت برسونم و لبخند رو لبت آورده باشم. تولدت کلی مبارک!D": (و ببخشید بابت تأخیرTT)

  • نظرات [ ۳ ]
    • Bella ִ𖧧
    • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

    چرت‌و‌پرت: even tired eyes can look excited

    (دوپو کیوت...TT)

    پیش‌گفتار: جوجوتسو فنا، بیاید با هم به توافق برسیم که ماهیتو با همه چندش و بد بودنش هم واقعا خوشگله هم عقیدش قشنگ و جالبه(روح نفرین شده از این بشر خوشگل تر و چندش تر؟نه نداریم)

    مرتیکه چندش خیلی ازت خوشم میاد ولی خیلی نفرت انگیزی اه...(حتی نقاشیشو هم کشیدم::)(ولی جونپی...*ترک کردن صحنه با حالتی پر بغض*)

  • نظرات [ ۴۶ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱

    و باز هم,سوال

    همون Destroy the city که توی ام وی های Eve مدام میبینیم مشابهش توی ذهنم اتفاق میوفته من دوست دارم حتی عقیده های قبلی خودمو به چالش بکشم و خودمو اسیر پوچی کنم گاهی یه پوچ‌گرا میشم و گاهی یه xxfx تمام عیار هر چی که هست وقتی مغزم متلاشی میشه توی بهترین و بی طرفانه ترین حالتش قرار میگیره

    و سوال میپرسه

    گاهی به یه جواب موقتی میرسم و گاهی نه جواب راضیم نمیکنه برای همین قبل از اینکه از کلم دود بلند شه و بزنم به سیم آخر می‌خوام از شما بپرسم به نحوی ازتون کمک بگیرم تا بهم یه نگرش جدید رو نشون بدید فقط با گفتن نظر شخصیتون

    سوالم اینه که...

    ۱_چیزی که به زندگی ارزش میده چیه؟ و آیا خود اون چیز باارزشه؟

     

    ۲_یه سوال متنوع... چی خوشحالتون میکنه؟

     

    +سوال دوم برای من در حال حاضر یه پارازیت فکریه ولی خب گفتم حالا که می‌خوام سوال کنم اینو هم بپرسم و اینکه زیاد هم نمی‌خواد درگیر شید هردوشون فقط دوتا سوال ساده ان(یکی باید اینو به خودم بگه)

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    دیگر تنهایم نگذار~

    کی رسد دیدار دوباره ما

    تا خود را در آغوش گرما بخشت گم کنم

    و چشمان سیاه کهکشانی ات را رصد کنم

    دلبر خاموش من

    مروارید چشمانت را در کدام دریا گم کرده ای؟

    چرا لب هایت برای بوسه هایم سرد اند؟

    روح مقدست تن نحیفت را ترک کرده است اما

    من هر شب به درگاه تو پناه می‌آورم

    و هر لحظه در مقابل ماه آرزویت می‌کنم

    تا شاید روزی به دور از توهمات در آغوش بگیرمت

    "دیگر تنهایم نگذار"

     

     
    ​​​​Letter à Élise
    By Efisio Cross

    Magic Spirit

     

     +هشدار! این آهنگ ممکنه از شدت زیبایی ناراحتتون کنه:")و اگه گوش کردید به صدای خنده دلنشین و اون دوستت دارم توی آهنگ توجه خاصی بکنیدT^T

    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۲ مرداد ۰۱

    ساندویچ‌ـای بی گوجه

    بیا از محدودیت ها بگذریم. بیا از مرز هامون عبور کنیم. از واقعیت فراتر بریم. توی اسمونا موج سواری کنیم. روی ابرای پشمکی بشینیم و کل زندگیمونو به صدای بی‌خیالی گوش کنیم. بیا شبا روی پشت بوم بشینیم. صورت فلکی ها رو پیدا کنیم. ستاره ها رو نظاره کنیم. خوشحال باشیم که بخشی از کهکشانیم و دنیا درون‌مونه. بیا تا طلوع بیدار بمونیم. پاکت‌های شیرکاکائو و شیرموز مون رو به هم بزنیم و بزاریم صدای خنده هامون دنیا رو پر کنه. بیا بریم به اترنال ایسلند. توی پناهگاهم، لاست پارادایس. اونجا بهت تموم طلسما رو یاد میدم. بهت میگم چطوری کارکتر اصلی افسانه ها بشی. بیا بریم به کوهی که تموم سال برف میباره. بیا بریم جنگل دور افتاده ای که بارون هوای همیشگیشه. بیا بریم تو جلد یه آدم عاشق. نظاره‌گر هایکو نویس های درمونده باشیم. تو داستان های نویسنده ها زندگی کنیم و تو کوچه های اشعار شعرا گم بشیم.

     بیا نخ ها رو به هم ببافیم. از هم دور شیم، همدیگه رو توی مه گم کنیم و بعد پیدا بشیم. بیا بیشتر همو در آغوش بگیریم. بیا بیشتر زندگی کنیم. 

    محدودیت های دنیوی و آدم ها، نوار های زردشونو دورمون کشیدن. ما توی اتاقای خاکستریمون حبس شدیم. توی آبی بی انتهای غم غرق شدیم و فکر میکنیم دریای واقعی این رنگیه، رنگ غمه. ولی نیست. ما باید بیشتر ببینیم و نگاه کنیم تا بفهمیم برای مرگ نمیخواد تن مون رو به اقیانوس بسپاریم. جاش به قلبمون میگیم، صدای امواج رو موسیقی کنه. موج ها رو کلمه کنه. باهاشون موشک درست کنه و همراه غمامون به هوا بندازه.

    بیا به هم یاداوری کنیم که ما هنوز زنده ایم. حتی اگه بین خار ها گیر افتادیم و حرکت زخمیمون میکنه، ذهن هامونو روشن میکنیم و اتاق کوچیکمون رو به لاست پارادایس متصل میکنیم. میریم توی حیاط، زیر بارون. گریه میکنیم و میخندیم. زندگی میکنیم. فراتر از تمام محدودیت ها و واقعیت ها پا میزاریم و بعدش هنر وجودمونو زنده میکنیم.

    بعدش زندگی میکنیم. این‌بار واقعا واقعا زندگی میکنیم.

    ⸱៰ ࣭⸰🫐๋࣭ ⭑ 

    +گوجه یه ناهماهنگی طعمی مطلق توی ساندویچ و سالاده و بلی...ساندویچ بی گوجه شعار ماست.'^'\‌

    میدونستین آدمایی که با آگاهی از تنفرمون گوجه های سمی رو توی ساندویچ جا ساز میکنن همون کسایی ان که سر و صداهای دنیا رو بیشتر کردن؟نه بر فساد علیه ساندویچ های بی گوجه(کمپینی جدید با مدیریت بلا)

    +این آشفتگی این روزای وجودمو توی متن جا انداختم عجیبه که همین یکم پیش میگفتم چقدر زندگی بی معنی و بی ارزشه و بعد این متن نوشته شد شاید ایزابل مثل همیشه طلسم مثبت‌نگری رو به جونم انداخته..

    +خب دیگه بسه توهمات چونیبیوم زیادی داره از وجودم میزنه بیرون

    +ولی چطور میتونید به آهنگای پشمکی girl in red گوش ندین؟ هدیه گوش هاتون بخاطر خوندن پست 3>

  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان