درسته پینترستو چیز کردن ولی من که بیخیال تجربه پیج داری نمیشم
این پیج دوممه البته فرق داره توش خبری از پست های خودم و کیپاپ نیست
فقط یه سری عکسای خوش وایب رو سیو میکنمD:
خوشحال میشم سر بزنید(لازم به فالو نیست)
درسته پینترستو چیز کردن ولی من که بیخیال تجربه پیج داری نمیشم
این پیج دوممه البته فرق داره توش خبری از پست های خودم و کیپاپ نیست
فقط یه سری عکسای خوش وایب رو سیو میکنمD:
خوشحال میشم سر بزنید(لازم به فالو نیست)
اومِدتو! شما به مرحله جدید دست یافتید!
با توجه که اینکه تا اینجای مرحله زنده موندید به شما معجون قدرت، افسونگر های کوچک و موقت و چند نامه حاوی راهنمای ۱۴ سالگی داده میشه همچنین شما با تجربه خود تونستید به دید وسیع تری دست پیدا کنید
از پنجره زندگی نهایت لذت رو ببرید!
-پیغامی از طرف افق غیبی
به مسترلاستسول ۵۵۰ ساله/بلا ی ۱۴ ساله
راستش دارم فکر میکنم این پیغام از عمق احساسات نوشته نشده که هیچ اصلا طرفی که نوشته منو نمیشناسه(شاید سیستمای پیشرفته اونجا به طور خودکار اینو نوشتن؟)به هر حال *خنده ریز. یه چیزی شبیه:دارم شوخی میکنم*
۱۳ سالگی خود معجزه بود:)
من ۱۲ ساله ی ناامید از همه چی یه سال مارشمالویی-اکلیلی(دلیل منطقی برای این تشبیه وجود نداره) رو تجربه کرد و بعد مدت ها تونست واقعا خوب باشه
حدس میزدم کلاس هشتم چیز خاصی باید باشه با اینکه توی اوایل نوجوونی بودم ولی خودش نبودم اما خوب بود انگار وسط یه چیزیم و بهتر از خود اون چیز بودنه>
وقتی به تغییرایی که امسال کردم فکر میکنم مغزم افسون میشه(سوت میکشه) چقدر امسال بزرگتر شدم ... و بنظر میاد حتی یکم قوی تر؟
به هر حال پیش به سوی ۱۴ سالگی یوهوو~
یکی از روزای گرم تابستون ۱۴۰۱ یه کوالا انسان نمای بیکار و بی حال و خسته از خسته بودن به نام بلا در حال ذوب شدن توسط آفتاب داغ بود که یکهو تصمیم گرفت بعد از مدت ها توی یه چالشی ۳۰ روزه(شاید هم ۳۱ روزه) شرکت کنه (خیلی هم با ربطه!)
پس این چالش چومی رو شروع کرد ولی از اونجایی که نه حوصله داشت ببینه امروز چندمه و نه دوست داشت هی اپیدتش کنه تا روز بیستم نوشت.... (چرا این کارو کردم واقعا؟)
اما خب انشالا از بیستم به بعد در روزانه نوشتنش تلاش بیشتری میکنم-^-
اینو هم گوش کنید:> Hare Hare Ya
اوضاع یجوری داره پیش میره که حوصله خودمو هم ندارم..انگار همش دنبال یه تغییرم...یه تغییر خیلی بزرگ چون حوصلم داره از زندگی عادیم سر میره و نه اینکه بگم میخوام یه هدف پیدا کنم نه... میخوام برای مدت طولانی با یه چیزی سرگرم بشم و جزوی از زندگیم شه..میدونم چیه ولی انگار تو یه حباب گیر کردم نمیتونم از طرف داخل حباب رو بترکونم
بل
سلام. منم، بلا. احتمالا شناخت من با اسم خودم برات راحت تر باشه اما بلا هم بخشی از وجودمه که تو هم میشناسیش شریک جرم من.*چشمک* پس فکر نکنم مشکلی باشه.
چون نتونستم چیزی آپلود کنم عکس پست:")
یه چند روزیه امتحاناتم تموم شده ولی به دلایل مختلف مثل تنبلی یا بهانه اول قالب جدید بعد پست به تأخیر انداختمش ولی الان دیدم خیلی دلم تنگ شده و نمیتونم ننویسم
خیلی دلم برای اینجا نوشتن و کامنت هاتون تنگ شده=") برام بنویسید
There's Hope in despair"
"like a streak of light in the dark
-
ایزابل؛
بنظرت اینجور نیست که،همه چیز درد داره؟تاوان داره؟اشک داره؟
و ما همش درتلاشیم کمتر ناراحت باشیم، اشک کمتری بریزیم و نشون بدیم خوشحالیم؟
ولی فایده همه این کارا چیه؟وقتی تا آخر درد مثل سایه همراهیمون میکنه و سعی میکنه ما در خودش ببلعه؟
خب باید بگم...نمیدونم.
اما این جواب خوبی نیست.
شاید چون...
زنده ایم.
و بزرگترین کاری که میتونیم بکنیم،
زندگی کردن با همین درداست.
درسته کلی کار نکرده برای انجام دادن دارم و تقریبا وقت هم ندارم:') ولی بیاید یه جور چالش یا سرگرمی(؟)
شما وایب منو با یک یا چندتا شی/یه رویداد طبیعی/رایحه/عکس یا هرچی وصف میکنید و من متقابلاً همین کارو انجام میدم
اگه شخصیت انیمه هم باشه که چه بهترD:
پ.ن هیچی فقط یه جور ترس از به اشتراک گذاشتن ایده و ایگنور شدنه..همین
اول از هر چیز یه شب آروم رو تصور کنید که کنار پنجره روی تخت خوابیدین و باد خنک شبونه به صورتتون برخورد میکنه و به Coffeine از akiyama kiro گوش میکنید*