۷۳ مطلب توسط «Bella ִ𖧧» ثبت شده است

چالش سی‌کالج~

یو:<

می‌دونم می‌دونید چقدرر چالش سی روزه رو رها کردم و دیگه سمتشون نرفتم. اما این یکی سعیمو براش می‌کنم. البته هر روز اپدیتش نمی‌کنم، اگه دوست دارید می‌تونید هر چندمدتی چکش کنید.D:

ممنونم از هیرای که دعوتم کرد3>>

منبع چالش : شارلوت

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    منفی کوچولویی که از تنهایی می‌ترسه

    ​​​​​​

    ایزابل عزیز,

    زندگیم پر شده از به یاد آوردن‌ها و صحنه های دردناک. حتی وقتایی که اتفاقی نمی افته، داستان، توی افکارم می‌ره توی قسمت اوجش و منو یاد خودم می‌اندازه. به‌یادآوردن خودم دیگه یه مشوق نیست، یه درده، یه سواله، یه شک بزرگه.

    صحنه عجیب و نادریه -حداقل برای من. وقتی همه دارن می‌رقصن و آواز می‌خونن و دست می‌زنن، تو خیلی آروم و ساکت روی صندلیت نشسته باشی و نه به خاطر صداها اما بخاطر بخش هیجان‌انگیز کتابی که داری می‌خونی به وجد اومده باشی. اون لحظه با خودم فکر می‌کردم خب، این منم. این جوریه که من انجامش می‌دم. اما حالا، انگار مشکلی وجود داره که از منه. یه چیزی توی وجودم اشتباهه. مثل همون منفی‌ای که از تنها بودن می‌ترسه.

    دیروز، داشتیم جمع و تفریق عبارت‌های گویا رو یاد می‌گرفتیم، که یه چیزی رو دیدم. جواب این بود:

    (m+۷)(m-۱)-

    یکی از بچه‌ها پرسید: «چرا منفی‌ای که مال مخرجه رو نمی‌نویسیمش توی همون مخرج؟» معلم ریاضیمون با همون لحن شوخی‌طور همیشگیش گفت: «اگه بخوایم بنویسیمش مخرج، باید با یک بنویسمش. ولی چون تنهایی می‌ترسید گذاشتیمش کنار بقیه m ها.»

    و میدونی چیه، بل؟ من تموم زندگیم، مثل این منفی کوچولوعه بودم. این منفی ما، از تنهایی می‌ترسیده برای همین از جایی که تعلق داشته ولی تنها بوده، زده بیرون و به بقیه ملحق شده. ولی اون وسط یکش رو یادش می‌ره با خودش ببره. اون یک چیزی بود که بهش شخصیت می‌داده. تفاوت می‌بخشیده. ولی بعد می‌فهمه، حتی با یک خاصش هم نمی‌تونه تاثیری ایجاد کنه. بود و نبودش فرقی نداره، همه چیز اون جمله‌ها مثل قبله. هیچ چیز با یک اون تغییری نمی‌کنه و اون هنوز تنهاهه. کارش فقط برعکس کردن بقیه‌ست و فاکتور‌گیری ازش. نه ضرب و تقسیم و عددای جدید.

    به خوبی‌هایی فکر می‌کنم که اگه جور دیگه‌ای بودم، قطعا وجود داشتن. و حالا چون این منم، و من اون چیزی که بهتره و باید نیستم، باید چیکار کنم؟

    پیدا کردن جواب همیشه سخت بوده بل. می‌دونم اینو خوب درک می‌کنی.

    حالا می‌فهمم منظور از آگاهی تاوان داره چیه. هر وقت که چیزی رو به یاد می‌آرم، دیگه مثل قبل نمی‌شه. حداقل توی ذهنم. وقتی زیاد به آدم ها و نیت هاشون نگاه می‌کنم، یه جایی توی وجودم می‌میرن. واقعا نمی‌میرن اما انگار وجود داشتنشون به اندازه یه شبح می‌شه، یه توهم، یه سایهٔ بدون جسم.

     ولی می‌دونی، هنوز "آدم‌های‌زیبا" وجود دارن و ما آدما هم، هنوز زیبایی رو دوست داریم.

    راستی. مدتی میگذره از موقعی که برات موشک کاغذی گذاشتم روی ماه. دلم می‌خواد هر شب انجامش بدم. اونقدر که اون گربه‌های سفید‌مشکی پرنده ازم شکایت کنن. ولی کی اهمیت می‌ده؟ شاید کنارش یه شکلات‌آب‌نباتی زرد هم گذاشتم. شاید اصلا یروز خودم بیام. شاید.

    بل زیبای من...لطفاً منو از خودت دریغ نکن. می‌دونم که وجود داری و هر صبح به باغ و گل‌هات آب می‌دی. حتی غروب پشت میزت چایی می‌خوری. لطفاً برام بنویس.

    دوستدار تو

    بلا

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    چرت‌و‌پرت: می‌نویسم.

    اواخر دی ماه زمستون ۱۴۰۱ ساعت ۷:۱۰صبح مه همه جا رو زیر گرفته آروم آروم در حالی که جمع نشستیم و به رادیو منزجز کننده‌ی "جوان‌ایرانی سلام" گوش میدیم با ترس و تعجب و حتی شاید شگفتی به تصویر مبهم جلوی چشمامون نگاه می‌کنیم به صفحه های خالی به صحنه های اجرا نشده به نیمه بی رنگ نقاشی که دقیقا مقابل چشمامونه زل زدیم و می‌پرسیم بعدش قراره چی ببینیم؟

    کاش جواب دقیقی بود اما سوال مهم تری وجود داره که مبهم تر و گیج کننده تر از اونه "بعدش باید چیکار کنم؟" فقط شنا کن اما متاسفانه من شنا بلد نیستم بنظر میاد قراره غرق شم ولی مشکلی ندارم

  • نظرات [ ۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱

    دانش‌آموز‌۲۴ از بخش‌۹ طلسم شده.

    وقتی به امروز فکر میکنم، اصلا نمیتونم باور کنم همه اینا همش برای امروز بود. شنبه ها واقعا عجیبن و عجیب تر هم میشن؛ اینبار بخاطر عوامل داخلی. منظورم اینه که، من اونی بودم که امروز به صورت کاملا داوطلبانه جلوی یه جمعیت ۲۹ نفره شعر خوند. من بودم که امروز دوبرابر کل این دو سال توی مدرسه با آدما حرف زدم و اونقدر شوخی کردم که صدام گرفت. عجیبه که همه اینا رو جوری انجام دادم که انگار کار هرروزمه. اون لحظه که میخواستم شعر بخونم، داشتم تمام سعیمو میکردم که یهو فرشته مرگ نیاد سراغم. -از شدت تپش ممکن بود سکته کنم.- ولی الان هنوز زنده ام. حتی یادمه زیاد تپش قلبم رو حس نکردم. ذهنم خیلی آروم تر از من بود. بیخیال بود. وقتی بهش میگفتم جلوی پنجاه و هشتا چشم قراره شعر بخونم، بهم میگفت تو فقط برو اونجا. باور کن کار سختی نیست. فقط برو.

    آدم رنگیه یادش بود. به معلم گفت اول من شعرمو بخونم چون جدید تره. حتی یک درصد فکر کردن به اینکه مشتاق بود، خوشحالم میکرد. رفتم اونجا ولی ماسکمو در نیاوردم. همون رنگیه یکم وقت خرید. منم سعی کردم آروم شم. تو چشم هیچکدومشون نگاه نکردم، ولی دست هاشونو میدیدم. دختر رو به روم مثل همیشه داشت گوشه کتابش نقاشی می‌کشید. همون نقاشی که آدم رنگیه زنگ قبل بهش میگفت mysteryطوره -متوجه شدم تلفظ اشتباه بود- آخر کلاس دو نفر رو دیدم که سرشونو روی شونه هم گذاشته بودن و چند نفر با خودکارشون بازی میکردن. معلم پرتغالی-که بخاطر رنگ بافتش بیشتر شبیه پرتغال خشک شده بود- حواسمو پرت کرد. باید بخونم. عنوان شعر رو میگم. میتونم حس کنم صدام می‌لرزه. یکی از بچه ها که مستقیم به چشم هام نگاه میکرد، گفت دوباره بگم. گفتم. مکث طولانی کردم و خوندم. کل کلاس ساکت بود. صدام اول توی کلاس می‌پیچید بعد توی ذهنم. میخواستم به چشم هاشون نگاه کنم ولی نتونستم. شعر تموم شد. طبق معمول همه دست زدن. معلم اسم شاعر رو پرسید. بازم مجبور شدم تکرار کنم. همه چیز همون‌طور بود که حدس زده بودم. به آدم رنگیه نگاه کردم. جوری لبخند میزد انگار میخواست بگه "می‌دونستم". مهم نبود اما منم زیر ماسک جوری لبخند زدم انگار می‌خواستم بگم "همینطوره". اون لحظه کلاس سرد و احمقانه، احساس عجیبی بهم داد. هنوزم احمقانه بود اما سرد نبود، گرم‌تر بود. چهره آدما فرق کرده بود. یه لحظه حس میکردم هرگز تا حالا ندیده بودمشون و لحظه بعد انگار میتونستم حتی تو لایه های عمیق شخصیتی‌شون غرق شم. همه چیز فرق کرده بود. منم فرق کردم. روزای اول کلاس هشتم کم حرف میزدم. با کسی جز استورم نمیگشتم. اما الان اسم بغل دستی هایی که تا یک ماه پیش غریبه بودن رو میگم. باهاشون حرف میزنم. بهم لبخند میزنن. شاید الان کمتر از یه گرد و غبارم که فقط در معرض نور خورشید مشخص میشه. من الان جزوی از کلاس نهمم و حتی دیگه این موضوع، بی‌اهمیت بنظر میرسه.

    پی‌نوشت۱ باورم نمیشه امروز قرار بود بخاطر فرق بین ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ نیم نمره ازم کم بشه::) که نشد. خوشحالم. -داشتم سکته میکردم- ولی خب به هر حال لعنت به دفاعی:")

    پی‌نوشت۲ امیدوارم بتونم نفرین نیم نمره رو بشکنم.

    پی‌نوشت۳ از ته قلبم دوست ندارم کتابمو بدم به مدیرمون و از طرفی مامانم میگه درخواستش شوخی نبوده.^^ 

    پی‌نوشت۴ استورم دوست قبلیمه :دی دلیل اسمش اینه که شبیه ابرای سیاه و طوفانیه یهو میاد و با رعد و برقاش همه چیزو به هم می‌ریزه. بعد سخت می‌باره. کاملا مهار نشدنی و ناراحته... .

    پی‌نوشت۵ هروقت میبینم هم سن و سالام دستاشونو زخمی کردن یه تیکه از روحم کنده میشه. ولی دو نکته غم انگیز وجود داره؛ یک، هیچ کاری از دستم بر نمیاد. دو، من هیچ وظیفه ای در مقابلشون و هیچ نقشی تو زندگیشون ندارم.

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    اواسط ماه دسامبر؛خداحافظ پاییز.

    به تپه‌ی کوچک برگ‌ها نگاه میکنم. برگ‌های خشکیده‌ی خزان دیگر در زیر پاهایم صدا نخواهند داد. روی کاشی‌ها فقط خاک است و لا‌به‌لای هوا، وزش سوزناک باد. سردی باد، از خون‌های ریخته شده کف خیابان خبر می‌آورد. قاصدک خواب است... پرنده‌ها آواز سر نمی‌دهند... . گرچه اما برگ‌های تکیده در اواسط ماه دسامبر، دور ریخته و در نهایت، همگی‌شان فراموش خواهند شد. اما بعد آنها باران می‌بارد. آنها فراموش نخواهند شد. تاریخ حقیقت و شجاعت، نامشان را به یاد خواهد سپرد.

    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    شنبه‌های عادی و گربه‌ی عجیب

    دم در سالن. سمت کلاس خالی میرم. صدای بچه های کلاس های دیگه رو میشنوم. بلندتر از اون صدای معلما و صدای آبگرم کن که به سختی تشخصیش دادم. یکم بعد تر، آخر سالن نصف شده، فقط من بودم و صدای قدم هام. کنار در سفیدی که متوسطه اول و دوم رو جدا میکرد، دقیقا روبه‌روی کلاس نهم، ایستاده بودم. به در سفید نگاه میکردم. بعد از کمی درنگ در رو باز کردم و وارد شدم. نگاهت نکردم و هیچ سنگینی نگاهی رو احساس نکردم. فقط کتابم رو برداشتم و تمام راهی که طی کرده بودم رو برگشتم.

    ✣✤✣

    هوا سرده. بعد از اینکه از سالن بیرون اومدم باد می‌وزید و برگ های پاییزی که خیلی راحت جدا میشدن، خیلی زود دوباره به زمین متصل میشدن. توی ژاپن بهش میگن موسوبی. به معنای اتصال دوباره. باد می‌وزه و من بیشتر توی خودم میپیچم. خورشید زمستون هم نمیتونه سرما رو جبران کنه. روی صندلی سفید میشینیم و به حیاط خالی نگاه میکنم. کمتر از چهل دقیقه دیگه تمام راهرو ها و حیاط پر از بچه ها و گروه های چند نفره میشه. وقتی سعی کردم گوش بدم، به جز تصویر پرنده ها که توی دوردست دسته ای پرواز میکردن، صدای پرنده های نزدیک رو شنیدم. صدای ماشین و شکسته شدن شیشه، صدای معلم ریاضی که با صدای بلند درس میداد و صدای به هم کشیده شدن پارچه ها. وقتی تو نیستی، به چیزهای دیگه ای گوش میدم. چیزایی که قبلا نشنیدم و چیزهایی که تو هیچوقت بهش گوش ندادی و نمیدی. کاش بفهمی دنیا خیلی بزرگتر و قشنگ تر از چیزیه که فکر می‌کنی. کاش همه مدرسه اینو درک میکردن که دنیا بزرگتر از گروه های چند نفره و شوخی های کثیف‌ـه.

    ✣✤✣

    ناهار غم انگیز هفته دومی که تنها توی مدرسه غذا خوردم، خوشمزه بود. مدیر مدرسه وقتی کتاب رو توی دستم دید، ازم پرسید "کتاب می‌خونی؟رمان؟" سر تکون دادم. "بعد از اینکه خوندی به منم میدی؟" خندیدم و گفتم "حتما" می‌دونستم که سعی میکنه شوخی کنه و به بچه ها نزدیک بشه. اونو دوست داشتم شبیه مدیرای تعصبی و مقرراتی نبود. مهربون بود یا حداقل واقعا سعی میکرد باشه. "یادت باشه عصر کتابو ازت میگیرم که به جاش درس بخونیا" بازم میخندم. نمیدونستم خنده ام دروغ بود یا نه اما میدونستم کافی بود. قبل از رفتن چند باری پرسید که به چیزی نیاز ندارم و بعد رفت. بازم توی راهرو ها قدم زدم. کلاس همچنان خالی بود. توی صندلی ام فرو رفتم و توی سویشرت زردم گم شدم.

    همه چیز خیلی عادی بود. به جز منی که درست برعکس چیزی ام که باید باشم. مثل اینکه من پر از طوفانم اما توی مدرسه‌ی هدف هر روز یه روز آفتابی توی ساحله.

    _. ༉‧₊˚*ೃ *✧ ཻུ۪۪⸙͎ཹ ፧  ੈ✩._

    گربه‌ی عجیب_

    مشکل پیدا کردن صندلی متوازن. یه گربه ی سفید مشکی و چهار گربه ی دیگه. دوتا سفید، یه مشکی و نارنجیِ کوچیک. اتاقی که به شدت به هم ریخته. زمین کلاس شیب داره. اگه بشینی، دیگه نمیتونی سرپا بایستی. همکلاسی هایی که دارن پرواز میکنن. پنجره های بزرگ. طبقه چندم. معلم هنر جدید. تکلیف انجام نشده. فاصله ی یه سانتی بین دیوارها که خالیه. نور ازشون وارد شده و به کوچه ی پهن و بن بست تابیده. بدون توجه به کنار دستیم رفتم جلو:چقدر گربه! گفت:بگیرشون. ازش خوشم نمیاد. حتی نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. اما گربه ها رو گرفتم. گربه ها اومدن روی کولم. وقتی پریدن پایین، پشتم زخم شد.

    اینجا هیچکس با علاقه به چشم‌هام نگاه نمیکنه؛

    به جز اون گربه‌ی سفید‌مشکی‌ عجیب.

    ​​​​​​

    +کلاس ادبیات واقعا تکه ای شبیه سازی شده از بهشته:")

    + دو جلد دیگه مانگا آئو هارو راید خریدم و موهامو هم کوتاه کردم هنوزم یه قسمتش رنگیه=)

    +عا.. گربه عجیب خواب بودD:

    +*من هیچی نمیگم ولی خب...TT

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    چرت‌و‌پرت: همش تقصیر مایکیه.

    نمیدونم به چه دلیل اما دلم رندوم نویسی خواست D":

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Bella ִ𖧧
    • جمعه ۲۷ آبان ۰۱

    نامه‌ای با نهایت صداقت

    بل,

    یو. این منم. نامه نویسِ خسته.

    این روزا که همه‌ی بچه مدرسه ای های همسن و سالم درباره "کراش"هاشون میگن، من سعی میکنم بیشتر از دوستای زنگ تفریح خوشم بیاد. تو میدونی که هیچوقت دوست نداشتم وجود آدمایی رو ببینم که میدونم درونشون نوری نیست. ولی الان فقط مجبورم. چون باید بتونم همراهشون بخندم. حتی اگه این باعث خسته تر برگشتن از مدرسه بشه، مجبورم با همه تعامل داشته باشم. که چشمای متنفر رو از خودم دور کنم و بیشتر حرف بزنم.

    راستی میدونستی؟همکلاسی های تازمون بهم گفتن، فکر میکردن من نمیتونم حرف بزنم.

    همه اتفاقایی که داره میوفته... باعث میشه بخوام توی مدرسه بمونم چون توی مدرسه خیلی می‌خندم. اما وقتی میام خونه اوضاع اونقدرا هم خوب نیست و... دلم نمی‌خواد برگردم. این هفته بیشتر مواقع با کلید در خونه رو باز میکردم. خونه سرد و خالی اولین صحنه ای بود که به چشمم میخورد. بعدش مَستر آنیستورو ی همیشه گشنه رو میدیدم. با وجود اون خونه زیادم خالی نیست یا حداقل ترجیح میدم تنها باشم.

    روز های شلوغ و طاقت فرسای خیلی زیادی مونده. تا الان خیلی وقته چیزی نکشیدم. اسکچم از تهیونگ ناتموم مونده. کی دراما و انیمه های نصفه زیادی مونده. مدت هاست به چیز خاصی گوش ندادم و دلتنگم زندگی قبلمم.

    راستی، همینجا قول میدم کمتر گریه کنم. نه فقط برای اینکه نشون بدم چقدر قوی ام. میدونی که این قوی بودن نیست‌. من فقط می‌خوام کمتر مخفی بشم و فرار نکنم. که جاش بتونم به بقیه کمک کنم.

    ولی میدونی، با اینکه واقعا خسته میشم اما دارم توی حرف زدن بهتر میشم. ولی تو بهم افتخار نکن. هیچوقت پیشرفتم توی ارتباط زوری با مردم منو خوشحال نکرده. فقط نگرانی پدر و مادرم از روابط ضعیفم کم کرده.

    فکر کنم الان باید بگم "به امید دیدار" ولی فعلا ترجیح میدم همو نبینیم. چون اگه منو ببینی، شرمنده میشم. ایندفعه خبری از عروس دریایی ها و صحنه های اکلیلی نیست. حتی دیگه قرار نیست برات از چیزایی که تازه یاد گرفتم حرف بزنم. یا از شعرا و حرفای تازه ی وگا.

    حتی دیگه نمیتونم به تو و سوزی فکر کنم و آروم بشم. همه چیز فقط زیادی واقعیه و این به هیچ وجه قشنگ نیست.

    و اگه تو برای من حرف بزنی، انقدر اختلال ذهنیم زیاد شده که نمیتونم بهترین جواب ها رو برات پیدا کنم. اونوقت بیشتر از قبل هم شرمنده میشم. همون‌طور که کنار وگا از این بابت ناراحت میشم.

    اوه ایزابل، امیدوارم خوب باشی. ترجیحا باخبرم کن.

    میدونی آخرش یه روز تنها هدفم روزم، دراز کشیدن و نگاه کردن آسمون با تو میشه. قول نمیدم ولی امیدوارم.

    پس تا اون روز، فعلا.

    -بلا

    (این عکسو خیلی دوست دارمTT)

    +اینجور نبود که دلم نمی خواست پست بذارم ولی توی این شرایط مخفی شدن برام راحت تر بود اما الان خواستم بذارمش^^ به کامنتا جواب میدم قول!

    +توی یادداشت های قدیمیم نوشته بودم "من یه گربه ی بی حوصله و خواب آلو ام که به کسی اجازه نمیده بهش محبت کنه توی زمستونا عاشق گرمای بخاری و توی تابستون عادتش پشتکی خوابیدن زیر کولره از غریبه ها فرار میکنه یا اینکه سربه سرشون میذاره" و خب:دی شما چطور؟ (؟xD)

    +از کلاس زبان آنلاین بیست نفرم با نهایت صداقت متنفرم. 

    +قبل از اینکه بیشتر از این فکر کنم و فکر کردن بشه دلیل ناراحتیم و نتونم درس بخونم بهتره برم و درس بخونم چون به خودم قول دادم بعدش کتاب مورد نظرمو بخونم و مثل همیشه دارم وقت کم میارمxD 

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

    .Oct.10_9:44pm

    در گوشت چیزی را نجوا کردم. لبخندی به روشنی آفتاب زدی. تو را میان گل ها می‌دیدم که شعر هایت را برایم می‌خواندی. لحظه ای انگار، با گل ها یکسان بودی.  آن روز تو را نچیدم...

    ✢✣✢

    تو را نچیدم و چشمانت پژمرده شد. حال، پلک های سنگینت که محو آسمان آبی شده اند، دل ابرها را هم به درد آورده اند. انگار تمام ابرها برای تو و غم تو می‌بارند. و من در گوشه ای از جهان احساس ناتوانی میکنم.  من نیز از دور می‌بارم...

    ✢✣✢

    تو همه چیز را میدانی. میدانی که به آغوشی که هرگز نچشیده ام معتاد شده ام. پس اگر مایل ها یا حتی هزاران سال نوری از من دوری.. اما بگو که به زودی مرا در آغوش خواهی کشید.

    که روزی با هم، دل ابر را با خنده هایمان آب می کنیم. یا روزی در آغوش تو خود را به خواب می‌سپارم... که روزی تو را به عنوان "گل ابدی" می‌چینم و هر روز تماشایت میکنم.

    روزی دوباره غرق تماشای آسمان میشوم،  اما در کنار تو...

    • Bella ִ𖧧
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    هایکو~

    ​​​​​​

    میدونی چیه؟

    بهش فکر نکن

    کاش هنوز درک نمی کردیم

     

    ما. با هم.

    بدترین دروغ

    همه چی یه دروغ زیبا بود

     

    جادو؟

    گرمای وجودت

    با قلبت منو رنگ کردی..~

     

    اگر

    هنوز هم به من فکر می‌کنی

    دیگر تنهایم نگذار~

     

    شور زندگی~

    پایانی شور انگیز

    محو شدن.

     

    To My Youth

    Ready or not

    you can let it go

     

    آغوشی از جنس مرگ ..

    سمفونی درد

    از جنس رنگ..

     

    11:47

    H O P E

    3>

     

    منبع چالش

     

    +اومم.. چطور بود؟xD از چیزی که فکر میکردم آسون تر بود جدی!(لینک کردن رو فاکتور بگیریم دستم شکست:)) همه عنوان ها رو یجا جمع کردم و بعد فکر کردم کدوم به کدوم میاد یجورایی خوش گذشت:">

    ممنون از آنیما ، هیون ری و آرتمیس که منو به چالش دعوت کردن :]

    دعوت میکنم از هر کسی که ننوشته~

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Bella ִ𖧧
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
        Sing me to sleep
        Sing me to sleep
      I don't want to wake up
      on my own anymore

      Don't feel bad for me
        I want you to know
    Deep in the cell of my heart
        I really want to go
              ‌‌ ⭑
    disorientation
    /dɪsˌɔːrɪənˈteɪʃn/
    noun
    occurs when you are confused about the time, where you are or even who you are.
              ‌‌ ⭑
         ‌ □ ‌‌‌‌ Male
         ‌ □ Female
         ‌ ■ Person
    نویسندگان